[8]روز های خوش از پس سختی ها به وجود میان!

87 22 80
                                    

جیمین کمی عقب تر از مینهو و تمین میتاخت و پشت سرش سرباز های آب و شوالیه های آتشی که جونگین بسیج کرده بود به دنبالشون به عنوان پشتیبان میدویدند.

تقریبا یک ساعتی میشد که اون پیوند آبی رنگ رو دنبال میکردند و دیگه به اون پر رنگی همیشگی نبود. رنگش داشت به سفیدی میرفت و این اصلا خوب نبود. نگرانی بیشتر و بیشتر به دل تمین رخنه میکرد و مینهو رو مضطرب میکرد که ممکنه به موقع نرسن.

سرانجام بعد از یک ساعت و نیم تاختند به آخر مسیری که پیوند نشون میداد رسیدند و درست همون لحظه پیوند از هم پاشید. ذرات آبی همانند برف به اطراف میپاشیدند و چشمان همه رو گرد میکرد. زیبا و خیره کننده برای بقیه اما دردناک برای تمینی که پیوند به روحش متصل بود.

با فرو پاشیدن ناگهانی پیوند احساس درد شدیدی داخل سینش کرد و اگه مینهو اون لحظه کنارش نبود تا بگیرتش حتما از روی اسب میوفتاد و صدمه میدید.

"اههه!!"

مینهو به موقع پایین پرید و محبوبش رو گرفت. نگران به چهره ی دردمندش نگاه کرد که چطور چشم هاش رو روی هم فشار میده گوشه های لباسش به خاطر دستی که روی قلبش گذاشته مچاله میشه. از اسب پیادش کرد و کنار خودش نگهش داشت.

"خدای من عالیجناب حالتون خوبه؟!"

جیمین هم خودش رو به اون دو رسوند. دستش رو روی شونه ی تمین گذاشت تا حالش رو بپرسه اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه تمین گفت

"اون توی خطره مینهو، احساس گرمای شدیدی میکنم... انگار دوباره بین میله های آتشین زندانی شدم"

مینهو اخم هاش رو تو هم برد و کمک کرد تا تمین بایسته. تمین با گرفتن شونه ی مینهو سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه با اینحال دستش رو از روی قلبش بر نداشت.

مینهو خطاب به شوالیه هاش فریاد زد.

"ولیعهد باید توی همین جا باشه، همه جا رو بگردید و از هیچ خونه و بوته ای نگذرید"

"چشم شاهزاده!!"

شوالیه ها به سرعت برای جستجو حرکت کردند و چند دقیقه بعد درحالی که چیزی پیدا نکرده بودند برگشتند.

مینسوک سمت شاهزادش رفت و به نمایندگی همه حرف زد.

"شاهزاده ما نتونستیم هیچ اثری از ولیعهد پیدا کنیم"

مینهو پوفی کشید و به تمینی که درحال نفس نفس زدن بود نگاه کرد و گفت

"اما با توجه به حال شاه تمین، ولیعهد باید اینجا باشه... حتی من هم میتونم حس کنم که جایی آتش بزرگی ایجاد شده!"

تمین برای یک لحظه تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد. دستش روی زمین خاکی افتاد و فقط یک ثانیه کافی بود تا بتونه گرمای شدیدی رو از طرف زمین حس کنه. چشم هاش گرد شد و به سرعت به مینهو نگاه کرد.

The Lost King S03Donde viven las historias. Descúbrelo ahora