[2]انسان های راستگو هم دروغ میگن!

134 30 114
                                    

داخل میدون مبارزه سرباز ها دو به دو کنار زمین خاکی ایستاده بودن و مبارزه ی نفس گیر شاهزاده ی آتش با محافظ ارشدشون رو نظاره میکردند. مینسوک حمله ی قویه دیگه ای کرد اما مینهو به سرعت دفعش کرد و متقابل حمله کرد. به سختی جلوی حمله ی مینهو رو گرفت و برای جلوگیری از برخورد شمشیر به صورتش، پرش به عقبی کرد و فاصله ای بین خودش و مینهو انداخت.

مهارت جنگی شاهزاده مینهو بر کسی پوشیده نبود. در سرزمین آتش اگه کسی فریاد میزد که به دنبال حریفی قدر و قدرتمند میگرده تنها اسمی که میتونست بشنوه *شاهزاده مینهو و یا پادشاه گمشده* بود. با اینحال به جز نقاشی ها و داستان هاش کسی شخصا صورتش رو ندیده بود و اون هم به خاطر بیش از حد محتاطی پادشاه قبلی آتش بود. با اینکه 5 سال از برگشت مینهو میگشت اون هنوز اجازه ی رفتن به بازار و شهر رو نداشت!

اینطور نبود که به خاطر اجازه نداشتن نخواد بیرون بره نه! فقط میخواست جواب احترامی که توی زندگیش از هیچکس ندیده بود رو بی جواب نزاره. پادشاه کانگین و ملکه ی مادر حتی جونگین و همسرش باهاش خیلی مهربون بودن و پادشاه کانگین شخصا ازش درخواست کرده بود که تا زمانی که وقتش نشده از قصر بیرون نره و خب هر چقدر هم که سخت بود تا به امروز حرفش رو زمین ننداخته بود.

البته تا به امروز!
اژدهای خفته ی درون مینهو بالاخره داشت از این همه قانون و مرز بی معلوم خسته میشد و قصد بیدار شدن داشت.

مینهو با پرش به عقبی که به خاطر حمله ی قوی مینسوک کرد مو هاش رو چشم هاش ریخت و ندیمه هایی که یواشکی برای دیدن تمرین اومده بودن از شدت جذابی شاهزاده ضعف کردند. با اینحال مینهو این بار هم مثل بار های گذشته بهم ریخته بود. دلش به شدت برای تمین تنگ شده بود، از رفتار های ظاهری مادرش خسته شده بود و دلش میخواست بره بیرون و بگرده. کمی خلوت میخواست اما به شدت هم تنها بود. دلش کسی رو میخواست که بهش اهمیت بده مثل یونا! اما افسوس که تنها چیزی که ازش مونده بود خاطره بود و بس. فداکاری یونا حتی اگه به نتیجه هم نرسیده بود باز هم برای مینهو جایگاه بالایی داشت و گاهی دلش براش تنگ میشد.

چشم هاش رو محکم بست تا چهره ی یونا رو از ذهنش پاک کنه و البته که چهره ی بعدی چهره ی تمین بود که توی ذهنش نقش بست. مینهو جایی آروم میخواست که کسی نباشه و بتونه خلوت کنه اما از یک طرف از اون تنهایی حالش بهم میخورد.

مینسوک آماده ی حمله شد و مینهو گارد گرفت. نفس عمیقی کشید که دوباره اون رایحه ی خوشایند نیلوفری رو حس کرد، نگاهش به فضای بالا سر مینسوک داد و تونست دوباره اون حاله ی آبی رنگ رو ببینه. بهت زده چشم هاش گرد شد؛ چرا اینقدر با دیدنش یاد تمین میوفتاد؟ اصلا اون چی بود؟

چند ثانیه بعد سوزش بازوش و فریاد سرباز ها و ندیمه ها بهش فهموند که زخمی شده. شمشیر از دست زخمیش افتاد و چند ثانیه بعد مینسوک با اخم های در هم بازوش رو گرفت و سریع از داخل لباسش پارچه ی سفید تمیزی بیرون آورد و دور زخمش بست.

The Lost King S03Where stories live. Discover now