{2. ناامیدی}

455 108 158
                                    

خیره به انعکاس تصویرش در آینه، گوشواره‌های سنگینش را به نوبت از گوش‌هایش خارج کرد. با نفس کلافه‌ای که برای بار چندم از سینه‌ی کارلا بیرون می‌آمد، این بار نگاهش تصویر زن را در آینه هدف گرفت. زن با غیظ ملحفه‌های روی تخت را جابه‌جا می‌کرد تا تخت را برای شاهدخت آماده کند.لوییزا لبخندی به چهره‌ی در هم رفته‌ی زن زد. از صبح که اخبار به گوشش رسیده بود، موفق نشده بود لوییزا را تنها گیر بیاورد و حالا قصد داشت با صدای نفس‌های کلافه‌اش، توجه شاهدخت را جلب و اعتراض خودش را بیان کند.

«چیزی شده کارلا؟...»

سعی کرد چهره‌ش را جدی نگه دارد و مانع لبخند بازیگوشی که قصد نشستن روی لب‌هایش را داشت بشود. پرسیدن این سئوال قطعا عصبانی‌تر شدن کارلا را به همراه داشت.

کارلا لحظه‌ای متوقف شد و با بستن چشم‌هایش سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. نباید جایگاهش را در مقابل شاهدخت فراموش می‌کرد.

«نه سرورم؛ البته که نه.»

دوباره مشغول به کار شد و این بار پیراهن سفید رنگی را از کمد لباس‌ها خارج کرد.شاهدخت آخرین گیره را هم از لا به لای موهای قهوه‌ای رنگش خارج کرد و سمت زن برگشت. حینی که در تلاش برای باز کردن بندهای پشتی لباس بود، ادامه داد:

«کارلا... اگر چیزی اذیتت میکنه فقط کافیه به زبون بیاریش.»

کارلا پیراهن را روی ساعد دستش انداخت و پشت سر شاهدخت رفت. کمک کردن به تعویض لباس را به تحمل کردن نیشخند هر چند کمرنگ روی لب‌های لوییزا ترجیح می‌داد.با ملایمت بندهای رد شده از سوراخ‌های روی لباس را می‌کشید و دنبال شروع مناسبی برای بیان اعتراضش به کارهای اخیر لوییزا می‌گشت. گوشه‌ی لبش را بین دندان‌هایش گرفت و سعی کرد آرامشش را حفظ کند. شاهدخت همیشگی، اتفاقات اخیر را جدی‌تر می‌گرفت و این آرامش خاطر لوییزا نگران کننده بود.

لوییزا با حس آزادی‌ و باز شدن بندها، پیراهن مخصوص خوابش را از کارلا گرفت و حینی که لباسش را از روی شانه هایش به پایین سر میداد پشت پارتیشن تعویض لباس رفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لوییزا با حس آزادی‌ و باز شدن بندها، پیراهن مخصوص خوابش را از کارلا گرفت و حینی که لباسش را از روی شانه هایش به پایین سر میداد پشت پارتیشن تعویض لباس رفت.

«امروز همه از حضورتون تو جلسه‌ی شورا صحبت میکردن. نباید پیشنهاد پادشاه رو قبول می‌کردین. این... این درست نیست؛ حداقل نه الان و نه با این فاصله‌ی کم از عزل شدنتون.»

WOMEN [L.S]Where stories live. Discover now