{6. شک}

320 82 155
                                    

با چشم‌های بسته رو به روی آینه نشسته بود و از حرکت نرم شانه میان موهایش لذت میبرد. کارلا با دقت دو دسته از موهای شاهدخت را جدا کرد و بعد از چند بار چرخاندنشان، آن‌ها را با شانه‌ی موی نقره‌ای که از ملکه‌ی اول به جا مانده بود به بخش پشتی محکم کرد. وقتی از طرف شاهدخت عکس‌العملی ندید، با تردید صدایش زد.

«تموم شد سرورم.»

لوییزا بدون باز کردن چشم‌هایش "میدونم" آرامی را زیر لب زمزمه کرد و بار دیگر سکوت بر اتاق حاکم شد. لرزش کم ولی محسوس پلک‌هایش به همراه احساس کرختی سایه انداخته بر اندام‌هایش خبر از کم خوابی و خستگی بی‌حد و مرز روزهای پیشین می‌دادند و کارلا با آگاهی از این احوال شاهدخت در تلاش برای تولید کم‌ترین صدا، آخرین بخش لباس را برای پوشیدن حاضر می‌کرد.

«برای پوشیدن کرست¹ لازمه که بایستید، سرورم.»

پلک‌های سنگین لوییزا از هم فاصله گرفتند و مردمک چشم‌هایش روی تصویر منعکس شده‌ی کارلا ثابت ماند. آبی چشم‌هایش غرق در دریای سرخ رنگ مویرگ‌ها، کدر و بی‌فروغ به نظر می‌رسید و کارلا تمایل شدیدی برای به غل و زنجیر کشیدن وحبس کردن شاهدخت در اقامتگاهش برای چند ساعت استراحت بیشتر داشت. به خودش یادآوری کرد که خستگی برای شاهدخت عادتی است ترک ناشدنی و ترجیح داد تا لبخند آرامش بخشش، پاسخی برای نگاه خیره‌‌ی لوییزا باشد.

لباس تن ظریف شاهدخت را قاب گرفت، بندهای پشتی کرست به نوبت محکم شدند، پارچه‌‌ی زیرین لباس چین خورد و در آخر همه‌ی این‌ها کشیدگی اندام شاهدخت را بیش از پیش به رخ کشید. کارلا چین و شکن‌های لباس را دوباره مرتب کرد و چرخی اطراف لوییزا که مثل مجسمه‌ی تراش خورده‌ای بی‌حرکت ایستاده بود زد. زن طوطی‌وار کلمات فیلیپ، پزشک قصر را تکرار کرد و بالاخره همه چیز برای شروع یک روز پر تنش آماده به نظر می‌رسید.

«شرایط جسمیتون ایجاب میکنه که زیاد تحرک نداشته باشید و به هیچ وجه نباید از خودتون کار بکشید. این رو من نمیگم، پزشک گفته. در ضمن، یه مقدار داروی مسکن و پماد برای جلوگیری از عفونت جراحت بازوتون هم داده. تقریبا اواسط روز باید اینجا باشید تا زخمتون رو دوباره تمیز کنم و پماد فیلیپ رو روش بذارم.»

لوییزا طوری که انگار حتی یک کلمه از حرف‌های زن را نشنیده است، نگاه جستجوگرش را از میز به تخت سوق داد و معترضانه او را صدا زد.

«کارلا! دستکش‌ها رو فراموش کردی.»

زن برای چند لحظه‌ی کوتاه پرسشگرانه به شاهدخت نگاه کرد و بعد حینی که دنبال دستکش‌ها می‌گشت رو به لوییزا با تندی و جدیت لب زد:

«سرورم، نمی‌تونید این رو نادیده بگیرید. وضعیت زخمتون رو که فراموش نکردید؟»

شاهدخت با بی‌تفاوتی ساختگی پارچه‌ی پیچیده شده اطراف دستش را کمی جا به جا کرد تا نگاهی نمایشی به بریدگی تقریبا عمیقی که زیر آن جای گرفته بود بیندازد. با حس سوزش زخم، ابروانش را در هم کشید و پارچه را رها کرد.

WOMEN [L.S]Where stories live. Discover now