بعد از فرو بردن آخرین لقمهی غذا، لیوان آب را از کارلا گرفت و بدون نوشیدنش، آن را میان دستهایش نگه داشت. خیره به بالا و پایین رفتن سطح آب، لبخند دندان نمایی به بحثی که بین دو تا از شوالیههایش در جریان بود، زد.
«دیگه داری اغراق میکنی میگِل؛ بس کن.»
میگِل با چشمهای گرد شده به صورت برافروخته از خجالت دیوید نگاه کرد و شوخیاش را ادامه داد.
«اغراق؟! پسر من دیشب داشتم جونم رو از دست میدادم و همهش به خاطر کفشهای تو بود.»
دستش را روی سینهاش گذاشت و با لهجهی اسپانیاییاش دراماتیکوار گفت:
«سر میگِل به جای اینکه جونش رو در جنگ و در راه کشورش فدا کنه، به خاطر بوی پای هم رزمش مرد.»
با دست لوییزا را نشان داد.
«اصلا فرمانده چه جوری میخواستن این رو اعلام کنن؟»
صدای خندهی سربازها با شدت بیشتری در محوطهی اطراف پیچید و این بار خود دیوید هم با وجود حس شرم، به ادا و اطوارهای میگل میخندید. شاهدخت تک تک افرادی که دور آتش نشسته بودند را از نظر گذراند. نمیتوانست حس خوبی که کنار افرادش داشت را نادیده بگیرد. محبتی که بین قدرتمندترین، شجاعترین و خطرناکترین افراد انگلستان جریان داشت مثال زدنی بود و لوییزا با تک تک سلولهای بدنش از کائنات متشکر بود که از دست دادن مقام ولیعهدیاش باعث نشده تا فرماندهی و همراهی کردن این جمع را از دست بدهد. لمس دست کارلا روی زانویش نگاه آبی رنگش را از آتشی که برپا شده بود جدا کرد.
«حالتون خوبه سرورم؟»
از وقتی که یادش میآمد، کارلا همیشه نگرانش بوده است. حتی وقتی شاهدخت بزرگترین لبخند دنیا را روی لبهایش بنشاند، باز هم زن دست از پرسیدن این سئوال برنخواهد داشت.
«کمتر از یک ماه پیش چیزهای مهمی رو از دست دادم کارلا؛ ولی جایی که الان هستیم رو نگاه کن.»
دستی که دور لیوان آب حلقه شده بود را بالا برد و سمت بقیه گرفت. با اشارهی شاهدخت به چهرههای خوشحال رو به رویشان، کارلا سرش را برای تایید تکان داد. به خوبی میفهمید منظور لوییزا چیست.
«همه چیز میتونست بدتر بشه. اون اوایل با خودم فکر میکردم حرفهای ملکه و شورا، کلمات بیارزشی بودن که به سادگی باارزشترین داراییم رو گرفتن؛ اما الان که اون خشم و حرص از بین رفته دارم میبینم که باارزشترین دارایی من اون جایگاه نبوده. پدرم، تو، افرادی که بهم وفادارن، مردمم و حتی شاید برادر آزاردهندهم، شما تمام چیزی هستید که باید بهش اهمیت بدم.»
YOU ARE READING
WOMEN [L.S]
Fantasy[On going] خلاصه: لوییزا شارلوت تاملینسون، شاهدخت و ولیعهد سابق سرزمین انگلستان، به دنبال از دست دادن اختیارات و حمایت پادشاه، متهم به تلاش برای به قتل رساندن ولیعهد وقت شده و مجبور به ترک انگلستان میشود. ...