{17.ناگزیر}

81 13 18
                                    

آن چه گذشت:

«بگو چیزایی که میگن دروغه کارلا. تو چی کار کردی؟»
.
« تو- گفتی پیش ماریان بودی ولی من تو جشن ماریان رو دیدم کارلا. باهاش حرف زدم.»
.
« توی چشم‌هام نگاه کردی و دروغ گفتی. کجا بودی؟ چی این‌قدر مهم بود؟»
«پیش هکتور مورفی بودم-»

پایان.

•••

هوا رو به تاریکی می‌فت. هجوم باد پاییزی، شاخه‌ی درختان را تا جایی که برگ‌هایشان فروریزد، سخت تکان می‌داد. سایه‌ی محوی از ابرها آسمان را پوشانده بود و نزدیکی بارش باران را نوید می‌داد. شاهدخت در امان از این ناملایمت هوا، پشت میز روی نزدیک‌ترین صندلی به شومینه نشسته بود. در همین حین، کارلا غذا را از خدمتکار تحویل می‌گرفت و میز را می‌چید؛ زن آخرین ظرف را روی میز قرار داد و سپس ظروف کثیف باقی‌مانده از وعده‌ی قبلی را برداشت. مکثی کرد و جهت اطمینان، از گوشه‌ی چشم به لوییزا نگاه کرد. با تایید او، چند قدم باقی‌مانده را طی کرد و ظروف سنگین فلزی را در آغوش خدمتکار رها کرد؛ از گوشه‌ی چشم نگاهی نثار ورودی اتاق کرد و قبل از این که نگهبان‌ها به چیزی مشکوک شوند، پاکت مهر و موم شده را لای انگشت‌های دختر هل داد.

دختر خدمتکار به محض لمس کاغذ، با شوک به کارلا خیره شد. قبل از این که فرصت کند پاکت را پس دهد یا تصمیم نامطلوبی بگیرد، کارلا او را با اجبار به بیرون از اتاق هدایت کرد. بلافاصله بعد از خروج خدمتکار، در با شدت روی کارلا بسته شد. صدای حرکت کلید در قفل، حاکی از زندانی شدن دوباره‌شان بود.

کارلا سمت چپ لوییزا جای گرفت و کاسه‌هایشان را به نوبت پر کرد. شاهدخت با طمأنینه قاشقش را برداشت و بعد از تشکر زیر لبی، شروع به خوردن کرد. برخلاف شاهدخت، چیزی از گلوی زن پایین نمی‌رفت. امیدی به همکاری خدمتکار نداشت و نگران عاقبت نامعلومشان بود. در آخر، زبان باز کرد و پرسید:

«به نظرتون برندا اصلا پاکت رو باز می‌کنه؟ اگر... اصلا اگر تحویل یکی از وزرا بدتش چی؟»

شاهدخت غذایش را خوب جوید و بعد از فروبردنش، گفت:

«تعداد سکه‌ها به قدری هست که چنین فکری به سرش نزنه.»

کارلا سر تکان داد و قاشقش را پر کرد. قبل از خوردنش مکثی کرد و دوباره پرسید:

«اگر بخواد در ازای تحویل دادن پاکت، پول بگیره چی؟ می‌تونه پاکت رو باز کنه و سکه‌ها رو برداره؛ بعد هم همه چیز رو در عوض چند تا سکه‌ی دیگه تحویل بده.»

سینه‌اش از هیجان تندتر از قبل بالا و پایین می‌رفت و نگاه منتظرش به لب‌های لوییزا دوخته شده بود.
لوییزا با کلافگی ابروهایش را بالا برد و قاشقش را روی میز رها کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 23, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

WOMEN [L.S]Where stories live. Discover now