{11. شوم}

235 50 213
                                    

آن چه گذشت:

«لازمه برای شب چیزی رو حاضر کنم؟»

«هیچ اشتیاقی برای دیدن چهره‌های سرخوششون ندارم کارلا. همین که تا الان دیوونه نشدم جای تعجب داره.»

.

«رسیدن! مهمان اصلی پادشاه رسیدن!»

.

«اگر من رو از پا درنیاری، این منم که جونت رو می‌گیرم.»

.

«خسته نباشید بانوی من.»

پایان.

•••

چند دقیقه‌ای بود که دستور داده بود تا شوالیه‌ها و سربازها سریع‌تر محوطه را تخلیه کنند. حالا از جمعیت مبارزان تنها تعداد محدودی از آن‌ها باقی مانده بودند و سر هر کس به کار خودش گرم بود. شاهدخت دستی به موهای پریشانش کشید و معذبانه تارهای بازیگوش را به پشت گوشش هدایت کرد. آرزو می‌کرد، می‌توانست خودش را لا به لای سربازها جا کند و همراه آن‌ها به دالان تسلیحات برگردد.

«به نظر حضور من باعث آزارتون شده شاهدخت.»

لوییزا لبخندی تصنعی بر لب نشاند و تمام تلاشش را به کار گرفت تا ادب را در مقابل هکتور مورفی رعایت کند.

«به هیچ وجه این طور نیست. از دیدارتون خرسندم اعلی حضرت؛ فقط کمی به خاطر تمرینات احساس خستگی می‌کنم و البته... انتظار نداشتم اینجا بیاید.»

جملات لوییزا با دقت انتخاب و گفته شده بودند و اگر هکتور به اندازه‌ی کافی دقت می‌کرد، متوجه می‌شد که شاهدخت با زبان بی‌زبانی پرسیده بود که چرا به محض رسیدن به قصر، اینجا آمده است. پادشاه جوان کمی این پا و آن پا کرد و در آخر گفت:

«بین افرادی که به استقبالم اومده بودن نبودید؛ البته پادشاه رابرت گفتن که امروز به خاطر تمرین‌ها، برای استقبال از هیچ کس حاضر نشدید.از اون جایی که دیدم قصر نسبت به چند سال پیش تغییرات زیادی داشته، پس... از خدمتکارتون خواستم من رو پیش شما بیاره تا ازتون درخواست کنم من رو برای یک گشت شبانه در قصر همراهی کنید تا بتونم ببینمتون. هر چند، به نظر زمان مناسبی نمیاد.»

نگاه شاهدخت با اشاره‌ی هکتور به کارلا کشیده شد. در ذهنش چشم غره‌ای به مرد رو به رویش رفت و یک یادداشت ذهنی ایجاد کرد تا بعدا کارلا را برای به اینجا کشاندن هکتور توبیخ کند. نمی‌توانست بگوید که شرایط شاهدخت مساعد نیست؟ یا هشدار می‌داد که دور ماندن از زن -به خصوص وقتی مسلح است- عقلانی‌تر است؟ اصلا کارلا در سالن اصلی قصر چه می‌کرد؟

WOMEN [L.S]Where stories live. Discover now