{14. وخیمII}

155 29 87
                                    

⚠هشدار: مرگ با جزئیات

آن‌چه گذشت:


«تبریک میگم؛ واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. نقشه‌ی هوشمندانه‌ای بود سرورم.»

.

«یعنی میگید شاهدخت درخواست کمک شما رو رد کردن؟»

«درواقع شاهدخت از چیزی خبر نداره، آرتور.»

.

«زنده بمون.»

«بیخیال پیتر...»

.

«فکر میکنی بتونی با یه حرکت خلاصش کنی؟»

«به اندازه‌ی کافی خون دیدم...»

•••

صدای گوش خراش زنگ در جای جای قصر پیچیده بود. مهمان‌ها گیج بودند و کنجکاوانه از داخل اتاق‌هایشان به بیرون سرک می‌کشیدند. سرباز‌ها تمام راهروها را پوشش داده بودند و نیروها سعی در آرام نگه داشتن جو داشتند.

شاهدخت با اخم غلیظی قدم برمی‌داشت. از شدت دلهره حالت تهوع گرفته بود و با هر بار دیدن همهمه‌ی مردم و بی‌اطلاعی سربازها از جریان اتفاقات، بیشتر از قبل معده‌اش به هم می‌پیچید. به صدا درآمدن ناقوس در این ساعت خبرهای خوشی را به همراه نداشت.

«شاهدخت!»

لوییزا با دیدن سر راس پا تند کرد. احمقانه بود ولی احساس می‌کرد هر چه سریع‌تر قدم بر می‌دارد، راه طولانی‌‌تر می‌شود. وقتی به مرد رسید، منتظر و بی‌تحمل به دهان او چشم دوخت.

«چه اتفاقی افتاده؟ این آشوب برای چیه؟»

سر راس منتظر ماند تا شاهدخت به او برسد و سپس با او هم قدم شد.

« بانوی من... سربازها دو نفر رو موقع فرار دستگیر کردن.»

ابروهای شاهدخت تنگ در هم فرو رفت. با گنگی سر راس را به ادامه دادن تشویق کرد:

«و؟»

سر راس لب‌هاش رو روی هم فشرد و با مکث کوتاهی گفت:

« دو تا مرد جوونن. رد خون روی اسلحه‌شون بود. توی راه با چد تا از نگهبان‌ها درگیر شده بودن.»

لوییزا با فشار بیشتری آب دهانش را قورت داد تا مبادا محتویات معده‌اش را از شدت استرس بالا بیاورد؛ پنهان از چشم سر راس، قسمتی از پارچه‌ ی لباسش را بین انگشت‌هایش گرفت و ناخن‌هایش را در پارچه فرو برد. حال خوشی نداشت و هر بار که فکر می‌کرد بدتر از این نمی‌شود، دنیا وضعیت را بدتر می‌کرد.

قبل از این که فرصتی برای سئوال پرسیدن پیدا کند، متوجه صدای جر و بحث مهمان‌ها با گاردها شد.

با دیدن خانواده‌ی بارنت به سر راس اشاره کرد منتظرش بماند و از او فاصله گرفت. بر خلاف تلاش سربازها، هنوز بسیاری از مهمان‌ها بیرون از اتاق‌هایشان سرک می‌کشیدند و نگران از وضعیت قصر و امنیتشان، منتظر اخبار بودند. کنت و کنتس بارنت بعد از دیدن شاهدخت به سادگی ادای احترام کردند و بعد از رد و بدل کردن چند کلمه با او و اطمینان پیدا کردن از این که خطری تهدیدشان نمی‌کند، به دایره‌ی مهمان‌ها بازگشتند. حالا که سردسته‌ی آشوب‌ را قانع کرده بود، طولی نمی‌کشید تا جمعیت متفرق شود.

WOMEN [L.S]Where stories live. Discover now