CHT1_Calm against Feel guilty

2.5K 191 46
                                    

{آرامش در مقابل عذاب وجدان}


آرامش....
میشه گفت چیزیه که توی این روزا دارم و حسش میکنم .یک زندگی اروم و یک نواخت...ساعت 7 صبح اماده میشم و بعد از خوردن صبحونه راهی شرکت میشم و ساعت 9 شب برمیگردم...

الان که یک خانواده برای خودم دارم احساس عجیبی بهم دست میده...مدت زیادی میگذره اما بازم حس میکنم اون نزدیکی رو باهاشون ندارم که همه چیزو بهشون بگم.

از حموم اومدم بیرون و با حوله شروع به خشک کردن موهام کردم و نم باقی مونده رو با سشوار گرفتم....یک کت و شلوار مشکی که زیرش یک پیراهن یقه اسکی بود پوشیدم و موهامو حالت دادم و یک عطر تلخ ولی ملایم هم به خودم زدم....


وقتی به خودم توی ایینه نگاه میکنم میبینم کلی تغییر کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


وقتی به خودم توی ایینه نگاه میکنم میبینم کلی تغییر کردم...سر و وضعم از زمین تا اسمون با چیزی که قبلا بودم فرق میکرد جز یک چیز....احساسات و اخلاقم...من هنوزم همون جئون جونگ کوک خشک یخی ام...عا..اشتباه شد...پارک جونگ کوک خشک و بد خلق!

نفسمو عمیق بیرون دادم و بعد از برداشتن سوییچ ماشین در اتاق رو باز کردم و از راه پله اروم اروم اومدم پایین....توی سالن اصلی خدمتکارا مشغول تکمیل میز غذاخوری بودن و خانوادمم اونجا نشسته بودن....با لبخندی به سمتشون رفتم که یون سو با دیدن من سریع لبخند شیرینی زد و گفت:اوه جونگ کوک پسرم ....اماده شدی؟بیا صبحانه بخور

سرمو به نشونه نفی تکون دادم و گفتم:ممنون میل ندارم....

-میری شرکت؟

+بله اقای جونمین

با صدای اون مرد چرخیدم و جوابشو دادم ولی سریع لبامو روی هم خط کردم..همیشه یادم میره....بابا روزنامه رو بست و نگاهی بهم انداخت و یک ابروشو بالا داد...

-اقای جونمین؟مگه قرار نبود بهم بگی پدر یا بابا؟....یون سو هم مادرته باید مامان صداش کنی

+متاسفم حواسم نبود

مامان دخالت کرد و گفت:اشکال نداره جونگ کوکا...درسته دو سال از ورودت به خونواده میگذره و هنوز عادت نکردی ولی به زودی عادت میکنی

لبخندی بهشون زدم و گفتم:بله..و از امروز سعی میکنم بیشتر عادت کنم.... مامان

مامان لبخندش پررنگ تر شد..از وقتی اومدم توی این عمارت معنی واقعی خانواده رو درک کردم...پدر و مادری که دوستم داشتن و همیشه طی این دو سال هوامو داشتن....از اینکه تونسته بودم پیداشون کنم خیلی خوشحال بودم...چیزی بود که سال ها ازش محروم بودم و براش کلی جنگیدم و اسیب دیدم...

-ممنونم که به جای من این مدت داری شرکتو به بهترین نحو اداره میکنی...خسته نباشی پسرم

+نه این چه حرفیه پدر...وظیفمه

با تعظیم کوتای گفتم:من دیگه میرم شرکت...

بابا و مامان ازم خداحافظی کردن و هنوز قدمی از قدم برنداشته بودم که صدای نگران مامان توی گوشم پیچید

-عزیزم...دیشب جیمین خونه اومد یا نه؟

+من تا ساعت 2 صبح بیدار بودم ولی نیومد...فکر کنم بازم تو شهر میگشته

-آه...با این بچه چیکار کنم؟دوساله که میگذره و اون همچین اخلاقایی پیدا کرده....اوووففف...خیلی دلواپسشم... یعنی هنوزم وجود جونگ کوک رو قبول نکرده؟...میترسم بلایی سر خودش بیاره

+تماسامو جواب نمیده...جدیدا خیلی کل شق شده...

-باهاش حرف بزن جون مین...واقعا نمیخوام اینجوری ببینمش...الان چهار روزه که ندیدمش دلم براش تنگ شده

بعد از شنیدن حرفاشون دوباره به راه افتادم به سمت گاراژ رفتم و سوار ماشین هیوندای مشکیم شدم....استارتو زدم و فرمونو محکم گرفتم توی مشتم....گوشه لبمو گزیدم ...حقیقتا این بچه منم نگران میکرد...پارک جیمین...دقیقا داری چه غلطی میکنی اخه؟

به گوشیش زنگ زدم که برنداشت...هوفی کشیدم و رفتم توی صندوق پیاما و براش یک پیام نوشتم "به نفعته تا 10 ثانیه دیگه بهم زنگ بزنی وگرنه به مامان و بابا میگم شبا تو کدوم قبرستونی میری و چیکارا میکنی"

و گوشی رو داخل جا گوشی مخصوص که کنار فرمون وصل بود گذاشتم...دقیقا ده ثانیه بعد تماسی از سمت جیمین دریافت کردم...نیشخندی زدم و تماس رو برقرار کردم....

-چی میخوای؟

+این طرز حرف زدنت با من درست نیست...

-هایشششش....بلــــه هیـــــــــونگ .......

روی هیونگ تاکید کرد و کش دار گفتش...پوزخندی زدم

.این بچه فقط باید مثل خودش باهاش رفتار کرد....از وقتی دو سال پیش فهمید من برادر بزرگ ترشم به کلی تغییر کرد...سه بار مجبورم کرد تست دی ان ای بدم تا بفهمه دروغ نمیگم که نمیگفتم...من واقعا پسر خونی پارک جون مین و برادر بزرگتر جیمین بودم!

همیشه برام سوال بود جین هیونگ چطوری میخواد منو به هدفم برسونه و اون برگ برنده ای که همیشه بهش تکیه میکرد چی بوده؟همیشه فقط بهم میگفت دشمن تو لی مین سوعه و باید به یک طریقی بهش نزدیک شی..من فقط اون دختر احمق و سادشو نجات دادم و گولش زدم و بقیش رو خودش راه انداخت...حالا میفهمم..با اینکه اوایل از دست جین دلخور بودم که تمام مدت میدونست مادر پدرم کین ولی سکوت کرد دلخور بودم ولی فهمیدم همش به صلاح خودم بوده.

اون هیونگ باهوش ازم تست گرفته بود و با بررسی گذشته خانوادم فهمیده بود که رئیس جمهور قبلی در گذشته رئیس کارخونه عروسک سازی بوده و واقعا خدا رو شکر میکردم که اونا توی اون اتیش سوزی نمردن...

وقتی به فکر اون اتیش سوزی توی کودکیم میفتم یاد اون لی مین سو میفتم و خونم به جوش میاد....اون عوضی بود که به خاطر کنار زدن رقیباش یعنی والدینم اونا رو میخواست با این کار از سر راه برداره....یک عوضی به تمام معنا...

فقط همین نبود..اون مدت کوتاهی که براش پادویی میکردم فهمیده بودم با مقدار زیادی اختلاس و رشوه و همچنین بی خانمان کردن و نابود کردن رقبای دیگش کلی سود میکرده...همینا باعث شده بود توی زندان تا ابد بپوسه....به جین هیونگ خیلی مدیونم...هم کاری کرد گذشتم و بفهمم و خانوادمو پیدا کنم هم انتقاممو که این همه مدت دنبالش بودم بگیرم

+امروز برو خونه....

جیمین به سرعت مخالفت کرد

-نمیخوام.....پامو جایی که تو توش هستی نمیزارم...اونجا کثیفه

هوفی کشیدم و گفتم:منم همچین خوش ندارم ریختتو ببینم پارک جیمین ولی میگی چیکار کنم؟مامان و بابا این چند روز خیلی نگرانتن و دارن از دستت دق میکنن....اگه میخوای بیرون اش و لاش باشی فقط بیست دقیقه بیا عمارت تا یکم خاطرشون جمع بشه بعد هر قبرستونی خواستی برو....تو که نمیخوای مامان به خاطرت از نگرانی مریض شه؟

سکوت جیمین پشت خط نشون میداد حرفام روش تاثیر داشته ...

-اوکی...فقط بیست دقیقه میام

+عالیه..چون نمیخوام مامان رو توی تخت در حالی که مریضه ببینم...

-خوبه تو خودت باعث همه اینایی

+مگه من چیکار کردم؟میشه با ذکر مثال برام شرح بدی؟

غرولند کنان گفت:توی عوضی اگه دو سال پیش انقد یهویی نمیومدی و میگفتی سلام من برادرتم من بچه گمشدتونم من اینجوری نمیشدم...از وقتی اومدی عین این سلطانا رفتار میکنی و فکر میکنی دنیا تو دستای توعه...تموم توجه بابا رو به خودت گرفتی ...ازت متنفرم مغرور خودخواه حیله گر

اهی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم....سعی کردم خونسرد و مثل همیشه با منطقم دهن جیمین رو ببندم

-پارک جیمین...اولا که من هیچوقت مثل لحن لوس گرایانه تو نیومدم خودمو معرفی کنم...جین هیونگ بود که زحمتشو کشید و یک قرار ملاقات ترتیب داد...دوما اینکه پدر بیشتر به من توجه میکنه همش به خاطر کم کاری خودته...اگه توام انقد لجبازی نمیکردی و توی کارای شرکت با من هم پا میشدی پدر الان داشت به جفتمون افتخار میکرد...مسبب حسودی و کم توجهی مامان و بابا بهت من نیستم..خودتی...حالا بازم میگی همه این اتفاقات تقصیر منه؟

جیمین سکوت کرد...میدونستم بازم توی بحث با من کم میاره....سعی کردم بیشتر نیش و کنایه هامو بهش بزنم

-و در ضمن....چه اشکالی داره که من خانوادم و شماها رو پیدا کردم؟مگه من حق داشتن یک خانواده رو ندارم؟چرا باید ازش محروم باشم وقتی که اونا دقیقا جلوی چشمامن؟با اینکه ازت بدم میاد ولی با این وجود تو هنوزم متاسفانه برادر کوچیک ترم هستی...به نظرت این بی رحمی نیست که بخوای خانواده و محبت اونا رو از یکی بگیری؟

سکوت بیشتر جیمین پیروزی من توی این بحث بود... همیشه بی منطق حرف میزد و نگاه نمیکرد چی از اون دهنش در میاد...

_من دیگه باید برم... یادت نره بری عمارت

تا خواستم تماس رو قطع کنم انگشتم توی راه با حرف جیمین خشک شد

_عشق چی؟

اخمی به پیشمونیم دادم تا ادامه حرفشو بگه

_به نظرت بی رحمی نیست که عشق یکی دیگه رو ازش بگیری؟

توی صدای جیمین غم و ناراحتی زیادی مشخص میشد. خوب فهمیدم منظورش از عشق و گرفتن عشق چیه... با اینکه قلبم اون لحظه شروع به تند زدن کرد اما سعی کردم همون لحن خشک همیشگیمو داشته باشم

_اون تصادف و مرگش تقصیر من نبود.... و مهمتر از همه... به گفته خودت تو عاشقش نبودی فقط ازش سو استفاده کردی.... پس به احترام جنازه زیر خاکشم که شده حرف از عشق بهش رو نزن.... حرمت همون دوستی چند روزه که باهاش داشتی رو نگه دار....هرچند فکر نمیکنم همون دوستی هم بینتون بوده باشه

سکوت سنگینی فضای اطرافمون رو پر کرده بود و هیچ کدوم حرفی نمیزد ولی تا کی؟خودم سعی کردم از ادامه بحث فرار کنم

_دیرم شده... قطع میکنم

و سریعا تماس رو قطع کردم... سرم رو روی فرمون گذاشتم و اکسیژن رو بلعیدم.... همیشه... همشه سعی میکنه با خاطرات دو سال پیش عذابم بده... ولی دیگه نمیزارم اینجوری منو بهم بریزی پارک جیمین...

سرمو از روی فرمون برداشتم و به سمت شرکت بلک لایت حرکت کردم...

~Jimin~

این پسره بیشعور نکبت.... فقط چون بزرگتره فکر میکنه میتونه رو من تسلط داشته باشه... هوفی کشیدم و ماشین رو روشن کردم و به سمت مکانی که همیشه میرفتم روندم

کمی بعد جلوی قبرستون توقف کردم. دست گلای سفید رنگ رو از روی صندلی کناریم برداشتم و نگاهی بهشون انداختم... از اینکه هر هفته براش این گلا رو میبرم قلبم به درد میومد

از پورش سفید رنگم پیاده شدم و وارد محیط سبز با سنگ قبر هایی که به طور منظم کنار هم چیده شده بود شدم...

مثل همیشه پیدا کردن ارامگاهش اسون بود... به سمت قبرش رفتم و دسته گل رو اروم روی خاک نرم گذاشتم...

وقتی میبینم روی اون سنگ قبر نوشته شده "لی رونا" احساس میکنم یک تیکه از وجود منم درون اون قبر خوابیده

کنار قبر نشستم و دستمو روی خاک تمیز و سرد که داخل یک محفظه سرامیکی بود کشیدم.

_اوضاع احوالت خوبه؟

حس میکردم واقعا رونا جلوم ایستاده و میتونم باهاش حرف بزنم...

_خوشحالم خوبی... اونجا حتما هیچی نیستش که تو رو ناراحت کنه.... ولی من اینجا گیر کردم... دلم میخواد گاهی بیام اونجا رو ببینم... میدونم در حقت بد کردم و دارم حرفای تکراری این دو سال و دوباره تحویلت میدم... ولی واقعا متاسفم... تو حتی بدون بخشش من رفتی... میدونی چه عذابی دارم میکشم؟

نفسمو عمیق بیرون دادم... خاطره ها مثل برق از جلوی چشمام رد میشد

_کاش... کاش حداقل قبل رفتنت... میتونستم با تمام وجود ازت عذرخواهی کنم.... معذرت میخوام

برای اخرین بار نگاه سنگ قبرش کردم و از جام بلند شدم...

_بعدا میبینمت....

پشتمو به اونجا کردم و با اشکی که توی چشمام جمع شده بود اونجا رو ترک کردم.... نمیتونم... وجود اون جونگ کوک و مرگ یهویی رونا... هیچکدوم برام قابل قبول نیست... بعد دو سال هنوزم نمیتونم قبولش کنم...

دوباره اون حس مزخرف بهم دست داد و تنها یک راه برای کنترلش بود... به سمت بار اسموکی روندم.... درستح هنوز سر صبحه ولی تنها جایی که میتونما توش اروم بمونم همونجاست...

~Jungkook~

از اتاقک فلزی بیرون اومدم و به سمت دفتر خودم رفتم. توی راه هر کس منو میدید تعظیم کوتاهی به نشونه سلام میکرد و خب این احترام برام مهم بود.

این دو سالی که اینجا بودم با چنگ و دندون و کلی جون کندن تونستم همه چیو تو مشتم بگیرم و هیجوره نمیخوام از دستش بدم

به منشی پشت میز رسیدم که با دیدنم بلند شد و با تعظیم نود درجه سلامی کرد

_صبح به خیر..خانوم سالی لطفا برنامه کاری امروز رو برام بفرست

+چشم

سری به نشونه رضایت تکون دادم و دستگیره در رو گرفتم و وارد فضای شیک و بزرگ دفترم شدم... هوای اونجا رو بلعیدم و به سمت میز بزرگم رفتم و پشتش نشستم و بی مقدمه شروع به کار و بررسی اسناد و پرونده ها کردم

دو ساعتی از کارم میگذشت که تلفن روی میز زنگ خورد... دکمه برقراریشو فشار دادم و در حالی که سرم توی پرونده ها بود گفتم: بله سالی؟

_رییس... اقای اوه سویان میخوان شما رو ببینن

این پیرمرد حتی وقت ملاقاتم نگرفته هیچوقت به نظم اهمیت نمیده... با نفس عمیقی که بیرون دادم گفتم: بهشون بگو الان سرم شلوغه... لطفا وقت قبلی بگیرن

+میگن راجب سهام شرکت میخوان باهاتون صحبت کنن

سهام؟ باز این کفتار چی تو سرشه؟ چشمامو از روی کلافگی روی هم فشار دادم و گفتم: راهنماییشون کن داخل

_بله

کمی بعد در مشکی رنگ باز شد و قامت مردی باموهای جو گندمی و چهره ای جذاب ولی میانسال با کت و شلوار اتو کشیده وارد دفترم شد.

_سلام اقای پارک

بلند شدم و رو به روش ایستادم

_سلام اقای اوه... چه چیزی انقد واجب بود که مزاحم کار من شدید؟

+راجب سهام شرکت میخواستم صحبت کنیم

هومی کردم و به صندلی های چرم جلوی میز اشاره کردم و گفتم: بشینید

اقای اوه نشست و با فشار دادن دکمه تلفن روی میزنم به سالی گفتم دوتا قهوه برامون بیاره و خودم رو به روی اقای اوه نشستم و انگشتامو توی هم حلقه کردم

_خب میشنوم

+میخوام برای پسرمم توی این شرکت جا باز کنم... اون تازه از امریکا اومده و درسشو تموم کرده... فکر کردم بهتره اینجا کار کنه.

پوزخندی زدم و گفتم: شما الان میخواین با این روش سهم بیشتری از شرکت رو مال خودتون کنید؟

اقای اوه با چشمای گرد شده نگام کرد و تند تند پلک زد... اب دهنشو قورت داد و من من کرد

_خب.. خب نه اینجوری نیست... فقط برای کار کردن اون میگم.. مطئنم ادم مفیدی واقع میشه

سرمو انداختم پایین و سعی کردم از زرنگی این ادم خندم نگیره.... لعنتی میخواست اینجوری تسلط بیشتری رو شرکت داشته باشه و قدرتشو زیاد کنه... ولی کور خونده....

_اقای اوه... ما شرکت تولید و واردات قطعات خودرو هستیم... حتما پسرتون خیلی ادم قابلیه ولی متاسفانه جدا از اینکه من در این زمینه تقسیم سهم شرکت نمیتونم دخالت کنم و اجازه و امضای پدرم لازمه.... شرکت به سهام دار دیگه ای نیاز نداره...

+ولی

_کافیه... اگه خیلی دلتون میخواد پسرتون اینجا کار کنه من مشکلی ندارم ولی عوضش میتونید سهام خودتون رو و بهش بدید... حالا ام اگه دیگه حرفی نمونه بفرمایید برید من سرم شلوغه

و از جام بلند شدم و پشت میز خودم نشستم... از مشت کردن دستاش و دندون قروچه هاش فهمیدم حسابی عصبانیش کردم... این لبخند رضایت رو روی لبام میورد....

همینجوریشم به اندازه کافی کلی ادم خودشونو مثل مار اینجا خزوندن نمیتونم یکی دیگه رو تحمل کنم

اقای اوه با جدیت خداحافظی کردو از اتاقم خارج شد.. در همین لحظه جین وارد دفتر شد و به اقای اوه که داشت دور میشد نگاه کرد

_چیکارش کردی انقد داغ کرده؟

+اوه سلام هیونگ بیا تو

جین هیونگ وارد شد و با لبخند گرمی سلامی کرد.... از جا بلند شدم و گفتم: خوب شد اومدی... این کفتار که لب به قهوش نزد و زود رفت... تو بشین بخور

جین با نیشخندی روی صندلی چرمی نشست و منم دوباره جای قبلیم رو به روش نشستم...

_کار و بار خوب پیش میره؟

+الان دوساله دارم اینجا رو اداره میکنم هیونگ این چه سوالیه؟

کمی از قهوش خورد و گفت: درست میگی... اقای اوه چی میخواست؟

_میخواست به پسرشم توی شرکت سهم بدیم

یهو جین زد زیر خنده و گفت: واو... این مرده ایول داره...میخواد اینجوری سهم بیشتر بگیره چه طماعی

+منم بهش گفتم ما دیگه به ادم اضافه نیازی نداریم اگه انقد دلش میخواد پسرش اینجا کار کنه میتونه سهم خودشو بهش بده

_ایول به تو.... خوب جوابشو دادی....

کمی از قهوه خودم خوردم و گفتم: راستی تو کار و بارت چطور پیش میره؟

_من که عالی....

+اون کیم تهیونگ که اذیتت نمیکنه نه؟

جین دوباره خنده ای کرد

_هی پسر..... درسته اون رییس شرکته ولی منم یکی از مهم ترین سهامداراشم... نترس با من خیلیم عالی رفتار میکنه

پوفی کشیدم و گفتم: از اولشم باید میومدی شرکت بلک لایت نمیفهمم چرا هنوز اونجا موندی...

_ولی من به جایی که الان هستم راضیم...

تلفن هیونگ زنگ خورد و با نگاه کردن بهش گفت: من باید برم.... بعدا دوباره با هم حرف میزنیم

از جاش بلند شد که منم بلند شدم و تا دم در همراهیش کردم

ایستاد و با لحن ملایمی گفت: مراقب خودت باش... همین طور اون داداش تخست

خنده ای کردم و گفتم: اوکی هیونگ حواسم بهش هست... دیگه برو دیرت میشه

_بای

+بای

جین هیونگ رفت و منم دوباره برگشتم سر جای قبلیم... نگاهی به ساعت گوشیم انداختم که داشت یازده صبح رو نشون میداد

امیدوارم جیمین به حرفم گوش داده باشه و به دیدن مامان بابا رفته باشه


~Min Yoongi~

بین قفسه ها راه میرفتم و با چشم دنبال نودل مخصوصی که دنبالش بودم میگشتم و همزمان سبد خرید رو حرکت میدادم....

موندم حتما باید از این برند باشه؟ مگه همه نودلا مزشون مثل هم نیست؟ هوفی کشیدم و بالاخره اون رامن کوفتی رو پیدا کردم و چند بسته داخل سبد انداختم....

همینجور داشتم مواد دیگه رو میخریدم که گوشیم توی جیبم به لرزه در اومد... گوشیمو در اوردم و شماره جیمین رو دیدم... این وقت شب چیکار داشت باهام؟

_بله؟

+سلام یونگی منم

_او جونگده سلام... گوشی جیمین باز دست تو چیکار میکنه؟

+به خاطر همون چیزی که همیشه دست منه

یکی با کف دست به پیشمونیم کوبیدم و گفتم: لعنت بهش...دارم میام اونجا

+ممنون... فقط سریع تر چون این دفعه هم خیلی نوشیده... از صبح اینجاست

_اوکی ممنون که باهام تماس گرفتی جونگده شی

+خواهش میکنم کاری نبود که

بعد از قطع کردن تماس هوفی کشیدم و زیر لب در حالی که به سمت صندوق تسویه میرفتم غر زدم

_پارک جیمین....امشب میخوام با دستای خودم بکشمت...

خریدای نصفه نیمه رو توی ماشین گذاشتم و سریع به سمت بار اسموکی روندم.... نگاهی به ساعت کردم که یازده شب رو نشون میداد...

پوفی کشیدم و پامو بیشتر روی گاز فشار دادم... حتی از کار خودمم موندم....

وقتی به بار رسیدم سریعا وارد اونجا شدم... میدونستم کجاست و تنها نشسته و داره چیکار میکنه....

سریع به جای همیشگی رفتم و بعد از وارد شدن به اون محوطه نسبتا کوچیک جیمینو دیدم که چندین دختر کنارش نشستن و یکی مشغول بوسیدن لباشه و دستشو توی لباسش حرکت میده .جیمینم فقط چشماشو بسته و بهش اختیار کامل داده...

مثل همیشه خشمگین شدم و بازوی دخترک رو محکم گرفتم و بلند کردم و داد زدم: گمشو.... بهش دست نزن نمیبینی تو حال خودش نیست؟

دختر ایشی کرد و از اونجا دور شد با داد بعدیم دخترای باقی مونده هم به سرعت خودشونو از جیمین دور کردن و پراکنده شدن...

با تاسف کنار جیمین نشستم که ریز ناله میکرد....

_هیــونگ... اومدی؟

+اره عوضی.... اومدم.... ببینم تا کی میخوای خودتو توی این الکلا غرق کنی و بزاری دخترا هر غلطی دلشون میخواد باهات بکنن؟

جیمین بی حال درست نشست و یک شات نیمه پر رو از روی میز برداشت و قبل از اینکه اونو سر بکشه گفت: تا وقتی که دیگه دردی حس نکنم....

و بعد اون مایع زرد رنگ و تلخ رو داخل معدش فرستاد... بطری رو برداشت و یک شات دیگه برای خودش پر کرد و به دهنش نزدیک کرد...

با دست لیوان کوچیک رو بین دستاش کشیدم بیرون و روی میز کوبیدم

_با این زهر ماریا دردت از بین که نمیره هیچ بلکه بدترم میشه... خودتو نابود میکنی بچه میفهمی؟

+بزار نابود شـــــــم.... مگه چشه؟

کشدار و بی حال میگفت و نفسای بد بوی الکلیش به مشامم میرسید و اذیتم میکرد

_فکر کردی با این کارات اون خوشحال میشه؟ به نظرت اگه الان زنده بود و اینجوری میدیدت دلش خنک میشد و خوشحال میشد؟ نه بدبخت... اون دیگه رفته و تو با این کارات هم خودت رو داغون میکنی هم اونو ناراحت... پس نکن

+نمیتونم هیونگ نمیتونـــــــــــــم.... من در حقش بد کردم... من ناراحتش کردم... دم اخری بد جور دلشو شکستم و باعث شدم اوضاع در حد مرگ براش سخت بشه.... من اون جونگ کوک عوضی رو مقصر مرگش میدونم ولی در اصل خودم مقصرم.... اگه اون شب... اگه اونشب جلوشو گرفته بودم... اگه جلوشو گرفته بودم که پیش اون عوضی نره اینجوری نمیشد... اگه بهش اون حرفا رو نمیزدم اون اینجوری نمیمرد.... اگه.... اگه ازش طلب بخشش میکردم و اونم منو میبخشید شاید... شاید انقدر عذاب نمیکشیدم...من شاید عاشقش نبودم هیونگ ولی...ولی دوسش داشتم...حالا چه خواهرانه یا چه از روی احساسات....من دوسش داشتم

جیمین اولش فقط داد میزد ولی ته حرف سوز خیلی دردناکی اومد و شروع به اشک ریختن کرد و اروم تر شد.... سرشو انداخت پایین و اشک ریخت... بغلش کردم و اونو توی اغوشم گرفتم و سرشو نوازش کردم

خیلی دلم میخواست بهش بگم تقصیر تو نیست... ولی توی این موضوع همه ما یک تقصیری داریم...

بلندش کردم و گفتم: بلند شو... بلند شو بریم خونه..

به زور اونو با گونه های قرمز شده و حالی خراب بلند کردم و بعد از حساب کردن مشروبایی که خورده بود و تشکر از جونگده برای اینکه تحملش کرده اونو سوار ماشین کردم و به سمت عمارت پارک روندم...

یعد از یک ساعت رسیدیم و نگهبان دروازه ورودی که منو میشناخت در رو برام باز کرد و با ماشین وارد شدیم و جلوی در عمارت پارک کردم....

از ماشین پیاده شدم و در سمت جیمین رو باز کردم و یک دستو دور گردنم انداختم و بلندش کردن... تلو تلو خوران و به سختی اونو به سمت در عمارت بردم و زنگ گوشه در رو زدم

بعد از پیچیدن صدایی دلنشین در خونه توسط فردی باز شد...

با دیدن قامت بلند و هیکلیش که توی لباسای راحتی سبز زنگی بود و موهاش مثل قبلنا روی صورتش پخش بود جا خوردم...

با اخمی نگاهمون میکرد و گفت: باز نوشیده؟

فقط به اون چهره زل زده بودم و انگار همه چی از یادم پریده بود...هنوزم وقتی اینجوری میبینمش نمیدونم در مقابلش باید چیکار کنم..

سرمو انداختم پایین و گفتم:ا..اره...

جونگ کوک پوفی کشید و گفت:ساعت از نیمه شبم گذشته...پسره الکلی.....کمکت میکنم ببریمش اتاقش...

تشکری زیر لب کردم و اونم طرف دیگه جیمین رو گرفت و از راه پله ها بالا رفتیم...در اتاق جیمین رو باز کردم و با جونگ کوک اونو روی تختش گذاشتیم...پتوی سفیدش رو روش کشیدم و موهای خیسش رو از روی صورتش کنار زدم...

عمیقا دلم براش میسوخت ولی چیکار میکنم براش بکنم؟فقط میتونم سکوت کنم...نه فقط در مقابل جیمین...در مقابل همه..و همین منو گناهکار میکنه

-ممکنه از خواب بپره و حالش بد بشه...صبح که بیدار شد سردرد شدیدی میگیره لطفا به خدمتکارا بگین براش سوپ درست کنن تا صبح بخوره....

همه این توصیه ها رو در حالی میگفتم که نگاهم روی جیمین غرق در خواب بود...نمیدونم چرا ولی اصلا دلم نمیخواست با جونگ کوک چشم تو چشم بشم....

جونگ کوک دست به سینه کنارم ایساده بود و با همون ام منو زیر نگاهش له میکرد...

-هیونگ چرا با من رسمی حرف میزنی؟

با تعجب نگاش کردم و چی رو به زبون اوردم...

-میگم چرا انقد رسمی باهام حرف میزنی؟ما همسنیم  و از جیمین دو سال بزرگتر تازه حتی از جیمین شنیدم تو چند ماهی ازم بزرگتری...لازم نیست انقد باهام معذب باشی

+عااا....باشه....پس من دیگه میرم

-به سلامت...

از اتاق و عمارت به سرعت خارج شدم و وارد ماشین خودم شدم و نفسی تازه کردم....ازم میخواست باهاش راحت باشم؟....هوووففف...این بشر واقعا ازش بدم میاد...

استارت ماشین رو زدم و به سمت مقصدم روندم....جلوی اپارتمان خونه نامجون توقف کردم خریدا رو برداشتم  و وارد اسانسور شدم و به سمت واحد نامجون رفتم...رمز در رو زدم و وارد فضای گرم اونجا شدم....

نامجون با سر و وضعی که نشون میداد از خواب پریده اومد و گفت:چرا انقد دیر اومدی؟

خریدا رو روی اپن اشپزخونه گذاشتم و گفتم:متاسفم ....جیمین باز مست کرده بود مجبور شدم ببرمش عمارت اقای پارک...برا همین خریدا نصفه موند و دارو ها رو هم وقت نکردم بگیرم...

+این پسره سرکش تا کی میخواد به این کاراش ادامه بده؟

اهی کشیدم و گفتم:نمیدونم...ولی میبینم که هر روز داره از روز قبل داغون تر میشه....

نامجون یکی از قوطی های ابجو رو از توی کیسه پلاستیک کشید بیرون و درش رو باز کرد و کمی ازش رو خورد و گفت:به نظرت...باید بهش بگیم؟

با اخم سریع بهش چشم غره رفتم و گفتم:حتی حرفشم نزن...

+ولی اخه با این کاراش داره خودش رو میکشه

مشتی روی تخت اپن پیاده کردم و با جدیت گفتم:نه یعنی نه...جیمین دو ساله که داره با این درد کنار میاد خودش بعد یک مدت دیگه اروم میشه...هیچکس...تاکید میکنم نامجون به هیچکس نباید حرفی بزنی...شیر فهم شد؟ تو عاقلی بهتر باید بفهمی.... من بهت اعتماد کردم و ازت کمک خواستم...منو از تصمیمم پشیمون نکن

نامجون سرشو انداخت پایین و گفت:باشه..ببخشید حواسم نبود...هنوزم میتونی بهم اعتماد کنی من به کسی چیزی نمیگم

اروم تر شدم و گفتم:خوبه..امیدوارم دیگه این موضوع رو پیش نکشی...

نامجون با ملایمت سرشو به نشونه باشه تکون داد

-من میرم ادامه خوابم..توام به جای کشیک دادن بالای سر اون برو بخواب خسته ای....

+اوکی تا ببینم چی میشه..شب به خیر

-اخرشم نمیخوابی پووووف

نامجون غر غر کنان داخل اتاقش رفت و منم باقی مونده ابجوی توی قوطیشو سر کشیدم...این وضعیت نکبتی هیچوقت ول کنمون نیست....

ولی طاقت میاریم...طاقت میاریم و اخرش همه چی درست میشه...دو سال صبر کردیم...شده ده سال دیگه هم صبر میکنیم...هر چی که بشه من نمیزارم چیزی رو بشه....هیچوقت!!!!

__________________
سلام
بالاخره فصل دوم جسارت رو پابلیش کردم
قرار بود زودتر این کارو بکنم ولی خب نت یاری نمیکرد-_-
ووت یادتون نره و کامنت بزارید تا انرژی بگیرم^^
اپ پارت بعدی به نظرات و ووت های شما بستگی داره

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2 | جسـارت Where stories live. Discover now