یک اشنا!
~Jimin~
با حس سر درد شدیدی اخمام توی هم رفت...با بیحالی دستمو روی چشمام گذاشم و مالوندمشون و اروم روی تخت نیم خیز شدم که با حس یک چیزی کنارم توقف کردم
نگاهمو به گوشه تخت دادم و مادرمو دیدم که سرشو روی تخت گذاشته بود اروم خوابیده بود...یک لحظه جا خوردم..من اینجا توی این عمارت و توی اتاقم چیکار میکردم؟مامان چرا اینجا بود؟
با یاداوری دیشب نفس راحتی کشیدم ...خوبه یونگی منو اورد عمارت ولی صبر کن..من نمیخوام اینجا بمونم....نگاهمو دوباره به مامان دادم...دلم براش یک ذره شده بود...چهار روز بی خبری و دوری ازش مثل چهار سال بود برام...
دستمو روی موهاش کشیدم که تکونی خورد و لای پلکاشو اروم باز کرد...
-مامان...
با ذوق بلند شد و با چشمایی نگران که دلم براشون لک زده بود گفت:جیمین پسرم...خوبی؟سرت درد میکنه؟معدت چی؟به خاطر الکل اذیت نمیشه؟چیزی لازم ندای؟اب میخوای؟
لبخندی زدم ...
-مامان یواش تر...من خوبم فقط سرم یکم درد میکنه....
مامان غمگین بهم نگاه کرد و با اهی کشیده گفت:
-کاش هیچوقت انقدر تغییر نمیکردی....
میدونم مامان به خاطر این کارام ناراحت میشه ولی دست خودم نبود....نمیتونستم جلوی کارامو بگیرم .سرمو انداختم پایین و با لحن متاسفی گفتم
-متاسفم که انقدر نگرانت میکنم مامان...ولی دست خودم نیست
+دوساله که همچین رفتارایی پیدا کردی...نمیگم قبلا اینجوری نمیکردی ولی به این شدت نبود...ازادی داشتی که هر چقدر میخوای بیرون باشی ولی چرا این چند وقت دیگه سمت خونه هم نمیای؟
سکوت کردم و فقط سرمو انداختم پایین....نمیخواستم جواب این سوالشو بدم
-نکنه...هنوز نتونستی نامزدتو فراموش کنی؟
با به زبون اوردن کلمه نامزد سریع به مامان خیره شدم که مامان هول شد.همیشه بهش گفته بودم دوس ندارم راجب این موضوع بحث کنم...دستپاچه ش و گفت:
-خب...شایدم به خاطر اینکه نتونستی حظور برادرتو بپذیری؟هوم؟
+مامان...
-خیله خوب باشه ببخشید دیگه راجبش حرف نمیزنم
+نه...شما مادرمین حق دارین بدونین...راستش اون شب که رونا تصادف کرد و مرد من باهاش بودم....شاید اگه باهاش بحث نمیکردم و جلوشو میگرفتم که نره اون نمیمرد...از طرفی من با اینکه یک برادر دارم مشکلی ندارم اتفاقا خوشحال میشدم که یک برادر بزرگتر دارم...ولی مشکل اینجاست که اون جونگ کوکه....دقیقا بادیگارد شخصی رونا بود و یکهو برادر بزرگترم از اب در اومد....به نظرتون این چیزا برام قابل هضمه؟نمیخوام هر روز کسی رو ببینم که تیکه ای از خاطرات رونا رو با خودش حمل میکنه...من نیاز به زمان دارم...
YOU ARE READING
᭝ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2 | جسـارت
Fanfiction،، وضعیت: پایان یافته 𓏲 • فصل دوم فنفیکشن جسارت • ⤎ بعد از برملا شدن رازهای نهان شده و جسارتی که جئون جونگکوک برای فریب دادن خانواده لی و خیانتی که در حق رونا و عشقشون کرد، حالا همه چیز خیلی نفرتانگیز پیش میرفت. البته نه برای جونگکوک! در یک ج...