CHT8_Jealousy against humanity

1.2K 146 30
                                    

{حسادت در برابر انسانیت}

~Lee Rona~

سر پسرک رو نوازش میکردم و سعی میکردم ارومش کنم...کاش میتونستم به تموم بچه های بی پناه که نیاز به حمایت دارن کمک کنم ولی خب کاری از دست یک انسان ساده بر نمیاد...

-سوجونا...اگه بخوای میتونی....

+یاااا مین یونهییی

تا خواستم چیزی به سوجون بگم بازوم با شدت گرفته و به عقب کشیده شد...بازوم خیلی درد میکرد و باعث شد اخی از بین دندونای از هم چفت شدم بیرون بیاد.

-چرا از ماشین اومدی پایین؟ها؟مگه بهت نگفتم توی ماشین بمون؟

صدای یونگی پر از خشم بود و این اولین بار بود که بعد از بهوش اومدنم اینقدر عصبانی میدیدمش....ازش میترسیدم

-باشه باشه ببخشید...دستم درد گرفت لطفا ول کن....

یونگی که تازه متوجه دستش که محکم بازومو گرفته بود شد سریع ولش کرد و خشم توی چشماش کمی فروکش کرد

-عذر میخوام حتما خیلی درد داشت

در حالی که بازوموم ماساژ میدادم گفتم چیزی نیست که نگاه یونگی روی سوجون قفل شد...

-این دیگه کیه؟

+عااااممم...خب این

-ولش کن بیا بریم بعدا برام تعریف میکنی

یونگی دستمو گرفت و خواست منو با خودش ببره که دستمو پس کشیدم که جا خورد و با بهت بهم خیره شد...انگار که درک درستی از کارام نداشت...

-نه یونگی...بزار اون بچه رو با خودمون ببریم...

+چی گفتی؟؟؟؟

یونگی جوری این جمله رو گفت که انگار دارم چیز مسخره ای میگم ولی من تصمیم داشتم سوجون رو پیش خودمون نگه دارم..

-همین که شنیدی...میخوام سوجون رو با خودمون ببریم...

یونگی پوفی کشید و به اطرافش نگاه کرد بعدم به اون بچه که داشت دزدکی نگاش میکرد و سرشو انداخته پایین خیره شد...

-اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست...راه بیفتین...

این یعنی یونگی قبول کرد..با ذوق به سوجون نگاه کردم که خوشحالی اون بچه رو هم دیدم..دست کوچیکشو گرفتم و با هم به سمت ماشین یونگی حرکت کردیم و سوار شدیم...

~Park jungkook~

توی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و گره کرواتمو شل کردم و به پشتی پشتم تکیه دادم...مدام سرمو ماساژ میدادم و سعی میکردم اروم باشم تا قرصا اثرشونو بزاره

-حالتون بهتر شد قربان؟

صدای نگران راننده که نگران به نظر میرسید به گوشم رسید..یعنی انقدر وضعم وخیم و بد شده بود که اون داشت بهم ترحم میکرد؟

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2 | جسـارت Where stories live. Discover now