CHT13_Enough silence

1.1K 130 30
                                    

سکوت دیگه کافیه!

~Park Jungkook~

درحالی که لبای میجو روی لبام قفل شده بود و من میبوسیدمشون شونه هاشو گرفتم و توی یک حرکت از خودم جداش کردم...با چشمایی بهت زده بهم نگاه میکرد و میلرزید وبا گوشه دستم خیسی روی لبامو پاک کردم و اثرات بوسه اون دختر رو از روی لبام پاک کردم

-آه...بهت که گفته بودم نه....چرا انقدر تو پیله ای؟

میجو هنوزم توی بهت بود ولی سعی داشت خودش رو جمع و جور کنه.نگاهش به پایین سر خورد و با صدایی که لرزش توش مشهود بود گفت

-این یعنی چی...تو...تو منو بوسیدی...منو قبول کردی...پس این "نه"....

به چشمام نگاه کرد.چشمایی که خالی بودن و منتظر ادامه حرفش بودن

-پس این چی بود گفتی؟من دوست دخترتم..باید منو دوست داشته باشی..باید منو بخوایییی...باید عاشقم باشیییی

جملات اخرش رو داد میزد که باعث ازار گوشم میشد.یکی از انگشتامو به سمت گوش سمت راستم که بیشتر درد گرفته بود بردم و به ماه نگاه کردم

-این صدا از کجات در میاد؟

دوباره بهش نگاه کردم.بهتره قبل از اینکه خیلی دیر بشه و این دختر بیشتر از این بهم دل ببنده جایگاهشو براش مشخص کنم...

+میجویا...درسته تو دوست دخترمی ولی مالک من یا قلبم نیستی...ما با هم توافق کردیم هوم؟تو کاری میکنی که بابات توی تهیه مواد اولیه شرکت کمکم کنه و منم دوست پسرت میشم همون جور که تو و بابات میخواین..توی کار ما هیچ عشقی مجاز نیست.الانم چون بوسیدمت صرفا به خاطر این نبود که دوست داشتم یا باهات موافقم...این کارو کردم چون یک کاری بود که باید انجامش میدادم...و به لطف تو انجام شد...

جلوتر رفتم و دستمو روی شونش گذاشتم و کنار گوشش خم شدم و اروم زمزمه کردم

-تو لیاقتت یک ادم دیگست...

و در حالی که میجو خشک شده داشت حرفامو انالیز میکرد ازش دور شدم و از اون تراس اومدم بیرون...دستامو توی جیبم فرو بردم و مثل همیشه مانند یک مرد واقعی محکم قدم برداشتم.من میخواستم اون ببینه...مطمئنا بزرگترین پشیمونی و ترس زندگیش همه چیزو یادش میاره

به سمت میز خودمون رفتم اما جز جیمین کسی اونجا نبود.روی کاناپه نشسته بود و داشت برای خودش مشروب میریخت.

-یونگی و رونا کجان؟

پوسخندی روی لبش نشست.لیوان رو به دست گرفت و به کاناپش تکیه داد.صدای کر کننده موزیک و بوی ادمایی که الکل روی بدنشون مونده بود بینمون پخش میشد

-در عجبم چطور انقدر زود رد رونا رو گرفتی و بهش رسیدی...قرار نبود تو خبردار بشی...

فعلا اصلا حوصله بحث با اونو نداشتم...باید خودم رونا رو میدیدم تا بفهمم حافظش برگشته یا نه..من مطمئنا با دیدن من و میجو توی اون وضع باید مهمترین خاطرش یادش میومد.اون یک ضربه بزرگ بود.باید چک میکردم...ابرویی بالا انداختم و دوباره پرسیدم:

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2 | جسـارت Where stories live. Discover now