CHT 5_I'm afraid of the past

1.3K 134 27
                                    

{از گذشته میترسم!}


Two years ago

پالتوی مشکیشو پوشید و موهاشو از زیرش بیرون اورد و کلاه سفید بافتنی مخملی رو روی سرش کشید...هوا تاریک و سرد بود و نباید سرما میخورد..

از راه پله اروم اروم پایین رفت و به سمت در اصلی حرکت کرد که جلوش توسط دوتا نگهبان گرفته شد...نگاه بی حالی بهشون انداخت

-برید کنار

+متاسفیم ولی نمیتونید برید بیرون

چشماشو برای تسلط بیشتر روی اعصابش بست...تازگیا خیلی زود از کوره در میرفت و اطرافیانشو به راحتی ازرده خاطر میکرد..از لای دندون های چفت شدش گفت

-یا میرید کنار یا همین الان از کار اخراجتون میکنم....شما نمیتونید به رئیستون دستور بدید...

+ولی ممکنه در خطر باشید

-به جهنممممم...میخوام برم بیرون....

+متاسفم ولی نمیتونم این اجازه رو بهتون بدم

-زبون نفهم میخوای لاشتو بندازم جلوی سگای عمارت؟من الان توی دوره ای هستم که به یک وسیله مهم احتیاج دارم و خریدش از سمت شما مایه خجالته...توی یخچال عمارتم خالیه و اشپزم نیست...نکنه میخواین از گشنگی بمیرم؟

+ولی...

میدونست ادامه بحث با اون نگهبان خنگ تهش هیچه و الکی اعصاب خودشو داغون میکنه برای همین قبل اینکه اون نگهبان بیچاره از سر دلسوزی چیزی بگه انگشتشو به صورت تهدید وار جلوش تکون داد و تموم نفرتشو توی چشماش ریخت

-جرعت داری یک کلمه دیگه بگو و با من مخالفت کن...اونوقت خودم زبونتو از حلقومت میکشم بیرون....

اخم ترسناکی که روی پیشونیش نقش بسته بود و فکش که به خاطر عصبانیت میلرزید باعث شد اون نگهبان وراج خفه خون بگیره ولی هنوزم از جلوی در کنار نرفت

-نمیری کنار؟؟

با غضب بهش توپید و اون نگهبانای بیچاره نزدیک بود از ترس همونجا غش کنن...همه از اخلاق عجیب و ترسناک جدید اون خبردار بودن و توی این مدت جوری رفتار میکرد که همه خواه ناخواه ازش میترسیدن

+بزارید بره

با صدای پیرمردی اخماش کمی از هم باز شد.برگشت و نگاهشو به همون پیرمرد 52 ساله همیشگی داد

-چه عجب...یکی اینجا زبون منو فهمید

+ولی با همین بادیگاردا میری

سرشو با ناباوری تکون داد و چشماشو توی حدقه چرخوند...دیگه حالش از این وضع بهم میخورد

-هرچی...میتونن دنبالم بیان

برگشت و دوتا نگهبانو با شدت با دستاش هل داد و در رو باز کرد و از اون عمارت که براش تبدیل به جهنم شده بود اومد بیرون و با اشاره اون پیرمرد دوتا نگهبان پشت سرش به راه افتادن...

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2 | جسـارت Onde histórias criam vida. Descubra agora