{کاش همه چیز یادم بود}
~Kang soo yung~چشمامو باز کردم روی تخت نمی خیز شدم....ساعت 7 صبح رو نشون میاد و این یعنی وقت اضافه برای تلف کردن نداشتم...باید هر چه سریعتر اماده میشدم و میرفتم محل کار جدید...
یک دوش مختصر گرفتم و بعد از پوشیدن لباس مناسبی موهامو بستم و وسایلمو برداشتم..نامجون هنوز خواب بود و به احتمال زیاد ساعت 9 میرفت دانشگاه برای تدریس....اماده شدم و حاظر و اماده به سمت درب رفتم و دمپایی های خونگی رو دراوردم و یک جفت کفش مشکی با پاشنه های کوتاه پوشدم...
قبل اینکه برم بیرون چیزی منو نگه داشت...برگشتم و به در اتاق کنار اشپزخونه که در دیدرسم بود نگاه کردم و یاد اتفاق دیشب افتادم...هنوزم به خاطر یونگی خجالت زده بودم . دیشب وقتی اونجوری از خونه زدم بیرون یونگی خودش بهم زنگ زد و گفت برگردم....تقریبا جلوش از خجالت داشتم اب میشدم خود اونم دست کمی از من نداشت...ولی بازم حس عجیب و ناشناخته ای به اون اتاق داشتم....مطمئنم یک روز داخلشو میبینم...حالا چه دیر یا چه زود...
بیشتر از این وقت طلاییمو هدر ندادم و از خونه زدم بیرون....لعنت بهش که نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم و این یعنی باید با سرعت جت خودمو به شرکت میرسوندم...
یک تاکسی برام نگه داشت و سریع سوار شدم و گفتم منوبه شرکت شاینی دایمند برسونه...اصلا دلم نمیخواست روز اول کاری دیر برسم و از چشم همکارا و مافوقام بیفتم....پووووف...کاش یکم زودتر بیدار میشدم...
تو راه ترافیک بود و این یعنی یک بدبختی و بدشانسی کامل...همه چیز دست به دست هم داده بود من دیر برسم...وقتی به شرکت رسیدم و نگاه ساعت مچیم گفتم "اوه سویونگ تو قبرت کندست..."ساعت 8:12 دقیقه رو نشون میداد و این یعنی کارمند و منشی جدید مدیرعامل روز اولی دیر کرده و یک وقت نشناس درجه یکه...
سریع به سمت یکی از اسانسور هایی که گوشه سالن بود رفتم و وقتی دیدم در اسانسور حاوی 8 نفر ادم داره بسته میشه به سرعت سعی کردم خودمو به اونجا برسونم
-هی شما....اسانسور رو نگه دارید
با تمام توان دویدم ولی اون لعنتی ها حتی زحم نکشیدن برام صبر کنن...احتمالا تا الان رئیس هم رسیده بود و قرار بود توبیخ بشه...اسانسور بغلی با صدای شیرینی درش باز شد و سه نفر که به نفر یک کاره ای توی این شرکت بودن رفتن داخل...خواستم سوار اون اسانسور شم ولی پیرمرد داخلش با یک "تو نمیتونی سوار این اسانسور بشی" تکمه بسته شدن در رو زد و با خودم گفتم واقعا چرا؟نکنه توی اون اسانسور لعنتی طلاست؟اون همه جای خالی بود...
-لعنتی های پیر خرفت...میمردین بزارین بیام تو؟مگه گنج اونجا قایم کردین؟....هایییشش....رئیس کیم تهیونگ روز اولی میکشتم
YOU ARE READING
᭝ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2 | جسـارت
Fanfiction،، وضعیت: پایان یافته 𓏲 • فصل دوم فنفیکشن جسارت • ⤎ بعد از برملا شدن رازهای نهان شده و جسارتی که جئون جونگکوک برای فریب دادن خانواده لی و خیانتی که در حق رونا و عشقشون کرد، حالا همه چیز خیلی نفرتانگیز پیش میرفت. البته نه برای جونگکوک! در یک ج...