PART 4

261 50 21
                                    


_باز کثیف شدی بیب باید ددی تمیزت کنه باز دستای دیگه ای بجز دستای من روت نشستن ،باید تمیز شی.

گردنم رو اروم ول کرد.
باز شده بودم بازنده،باز شده بودم یه بی دفاعه بدبخت،باز داشت لهم میکرد ولی خودش فک میکرد با اینکاراش بهم داره میفهمونه که مال اونم.

خسته شدم از همچی از همه کس،انقدری که حتی به خودکشی فکر میکنم؟!
کاش فقط یروز از خواب بیدار شمو ببینم همه ی اینها فقط یه خوابه،فقط یه خوابه و من با خانواده ای که ارزوی داشتنشون رو میکردم توی خونه ی کوچیکمون در حال زندگی کردنیم،یه زندگیه اروم و بدون دردسر....

تو افکار داغونم بودنم که بسته شدن چشمام با پارچه ی سیاه منو به خودم اورد.
این مرحله ی فاکی از بدتریناش بود،تو حتی وقتی چشمات بستس نمیدونی قراره چه اتفاقی به سرت بیاد....پس حتی نمیتونی خودتو مقاوم کنی در برابرش

_حرکت کن.

چشام پر اشک شده بودن...
اره..اره من یه بازندم

+ولی کوک من حتی نمیتونم ببینم.

حرفی نزد و با کمی هل دادنم نشون داد که براش مهم نیست.

_به سمت صدا بیا چاگیا به سمت صدا.

شروع به گریه کردم تمام لحظه ها و حرفاش اذیتم میکرد.صداش از جلو روم‌میومد.
صدای کوبیده شدن دست....
قدم های لرزون و دستای جلو رفته ی من به سمت صدا حرکت میکردن....
کوببده شدن دست...
قدمی ویگع...کوبیده شدن ...قدم....کوبیده شدن....قدم.

و در اخر پاهام به سرامیک های سرد حمام فرود اومد.
گرماشو پیش خودم حس کردم بغلم کردو روی موهام رو بوسید.

_افرین پسر خوب.

و تمام این کاراش تک به تک باعث گریه ی شدیدتر من بودن خواستم پیرهنشو تو دستام بگیرمو بغلش کنم ولی ازم دور شد.

صدای شرشر اب و ریخته شدن یخ توی وان ،حتی کاری نکرده بود هنوز ولی کاملا دردشو از الان حس میکردم.گریی شدید ترشد.

+جونگ کوک بسه!تا کی میخای هم خودتو هم منو اذیت کنی؟چرا نمیخای بری درمان!چرا نمیخای همه چیو درستش کنیم؟"

صدایی ازش درنیومد!اعصبیش کرده بودم ولی حق داشتم...
اون منو،روحمو جسممو چیزی که همش برای منرو برای خودش میدونست؛تسخیرم کرده بود.

صدای اب قطع شدو صدای قدماش که به سمتم میومدن.دستای بزرگو گرمش زیر تیشرت سفیدم نشستو از تنم درش اورد؛

دستاش روی شلوارم نشست و همراه باکسرم کشیدش پایین و مثل همیشه اون بدون اعتماد بود و شروع کرده بود به چک کردن کل بدنم که پر بود ازکبودیاش.

بعد اتمام کارش به سمت وان هدایتم کرد.

هرچی نزدیکتر ترس و استرش بیشتر
این دنیا بی رحمتر از چیزیه که فکر میکنین؛دنیایی که به یه یتیم رحم نکنه به هیچکس دیگه ای رحم نمیکنه....

یه دستش زیر زانوهام و دست دیگش زیر کمرم نشستو بلندم کرد .

بعد دو قدمی که برداشت انتظار داشتم توی اب یخ فرود بیام پس سعی کردم خودمو بهش بچسبونم و از افتادنم جلوگیری کنم.

ولی بلعکس....

روی چوب کمی داغی بدنم فرود اومده بود.

مغزم شروع به تولید افکار استرس زا و بد ،بازهم نمیدونستم چه بلایی قراره به سرم بیاد.

چی شد که من ب اینجا رسیدم؟!
مگه من چه گناهی کرده بودم؟!

_تکون نخور.

سرمو با لرز به بالا پایین تکون دادم .

"من واست چیم؟"

هنگ موندم نمیدونستم چی باید جواب بدم اولین بارش بود بعد جدا شدنمون از این سوالها میپرسید و من حالا نمیدونم بعد اینهمه شکنجه روحی و جسمیش چی باید جوابشو بدم.من هنوزم عاشقشم؟..

+یه محافظ یه عشق ولی...ولی این واسه چهار ماه پیشه قبل روزهایی که فهمیدم پشت سرم چیکار میکنی ...این حس وجود داشت ولی وقتی اونروزی که جداشدیم و برگشتی گفتی "تو واسه منی، کسی نمیتونه از دستم بگیرتت حتی خود خدا"اونروز تموم حسام توم مرد و حس ترس ریشه زد توم بیا قبول کنیم ما دیگه هیچیه هم نیستیم..."

صدای پوزخندش به گوشم رسید.

"ولی من برات هیچی کم نزاشتم؟"

خواستم جواب بدم ولی با نشستن یخ سردی روی پوستمو چسبیدنش به پوستم جیغ خفیفی کشیدم پاهام ناخوداگاه به لرز افتادن.
قه قه زد،قه قه اب که حرسمو در میاورد.

_چه بخای چه نه تا اخر عمرت باهام گرفتاری؛ نه میزارم بمیری نه میزارم حس زندگی داشتع باشی .

با هر کلمش مغز من منجمد میشد،من حتی نمیتونستم از درد داد بزنم

با احساس کم بودن اکسیژن تو ریه هام نفس عمیقی کشیدم

دست انداختم تا یخ هارو جداشون کنم ولی دستای جونگ کوک رو دستام نشستنو بالا سرم قفلشون کرد.
با یه دستش دستامو نگه داشتع بود و با اونیکی چشم بندمو باز کرد با خوردن نور سفید به چشمام سریع بستمشون و رو هم فشارشون دادم تا به نور عادت کنن.

_چشات گریونو قرمزت زیبا ترن.
با حرفش نگاهمو بهش دوختم با لبخندی که قبلا بهم حس خوبی میداد نگاهم میکرد.

باورم نمیشه این جونگ کوک منه همون جونگ کوکی که هر روز دستهامو به بوسه میکشید و شبها با گرم ترین بغل منو میخابوند،ادما عوض نمیشن عوضی میشن....

خم شدو نیپلمو میک زد و با دندوناش کشیدش که ناخوداگاه ناله بلندی از درد کردم.

+آهه...د..درد داره آههه ولش کن.

اینبار وقتی که سرشو بالا اورد دهنش خونی بود به سینم که خونی شده بود نگاه دوختم

"زود کارتو انجام بده یونگی الاناس که کلاسش تموم بشه.....لطفا"
و اشکی از گوشه چشمم خودشو رها کرد.بدنمو به دستش سپردم فقط میخاستم کارش زودتر تموم بشه و بازم با همه ی دردی که داشتم از این اتاق خارج شم.

پایان فلش بک

.........

امیدوارم دوسش داشته باشید

_COLD BLOOD_Where stories live. Discover now