PART10

173 31 13
                                    

پارت دهم.

"انقدر سخته دیدن من کنارت؟!"
_________________________________________

چشایی که از اشکهاش میسوختن رو بست،به راحتی میتونست بگه کثیف ترین صحنه ای بود که تو کل این  ۱۵ سال عمرش به چشم دیده.

چشمهاش رو از سوتی که تو سرش میپیچید بست و اجازه داد قطره اشکش خودشو به ازادی برسونه،میدونست قراره با دیدن دوباره اون صحنه بالا بیاره ولی دوباره سرشو بالا اورد تا نگاهش کنه.

با دیدن سر بالا اومده ی جیمین و حال خرابش،بازوشو گرفتو به سمت خودش کشید.
با فشار دادن سرش به شونش جلوی دید جیمین رو گرفته بود:
_هیششش،اروم باش نیاوردمت تا گریه کنی.

داشت دیوونه میشد از یه طرف بوی اجساد بچه های چند ساله و از یه طرف عطر تن یونگی که باعث شده بود به راحتی ظربان قلبش به ۱۵۰ برسه.سرشو به شونه ی یونگی محکمتر فشار داد.
+بوش...بوش خفه کنندس میشه بریم بیرون؟!.

با حس خیسی روی شونش سر جیمین رو ول کردو با بیتفاوتی به سمت جسد ها یا بدن های بی جون بچه های قدو نیم قد که ب صندلی ها بسته شده بودن برگشت،زیر چشمی به پسر کوچیکتر که میلرزیدو سرش هنوزم پایین بود نگاه کرد.

مطمئنا دیدن چند تا جسد متلاشی که هیچی ازشون معلوم نبود برای جیمینی که به اندازه حساس بود.این صحنه دلخراشو حال بهم زن ترین صحنه بود.
چند ثانیه ای به چشماش و مغزش استراحت داد.چشماشو بست و سعی کرد حتی به صدای ضعیف پسر پشتش توجه نکنه.

یاد اوری اتفاقات گذشته به اندازه تلخ بود و بوی خون غلیظ و اجسادی که بو گرفته بودن حالت تهووع اورتر از اون بود.

وحالا ، حتی وقتی که چشماش رو برای استراحت مغزش رو هم گذاشته بود هم گذشتش به طور اچ دی از جلو چشماش عبور میکرد،با خودش زمزمه کرد:
_گناه،اسیایی بودن!.

بلند قه قه زدو دستاشو از هم باز کرد و فریاد کشید:
_گناه بچه ییی یه هرزهههه یییی اسیاییی بودنننن.

جیمین با دادی که یونگی‌میکشید ترس رو به راحتی تو وجودش حس میکرد،انگار قرار بود امروز از استرس اینکه یکی از اون راهبه یا کشیش ها قراره مچشونو اینجا بگیرن بمیره.
با تمام حس ترسی که حتی نمیزاشت حرفی بزنه بطرف یونگی قدم برداشت.

دست راستش رو پشت گردنش و چپرو روی دهنش گذاشت:
+خواهش میکنم یونگی داد نزنن...هیشش داد نزن.

بدن‌کوچیک و لرزونش با بدنش مماس بود،تو چشماش خیره شدو انگار که از اول لال باشه نتونست دیگه حرفی بزنه،باورش نمیشد تو این موقعیت داره به این پی میبره که جیمین نمیتونه پرستار خوبی باشه،پرستاری که فقط با یه لمسش میتونه صداتو ببره و نفستو بند بیاره،اره!تو این چهار ماه تغیرات رو میتونست تو نگاهش و نوع فکرش ببینه اما حتی فکرشم نمیکرد که اونو دوست داره این دوست داشتن نبود این فقط یه حس سو استفاده گری بود.

_COLD BLOOD_Où les histoires vivent. Découvrez maintenant