4.

1.8K 469 101
                                    




-"نونسونگ کجاست؟"

وحشت زده دستشو رو قلبش گذاشت..با چشم های گرد شده به همسر بیخیالش خیره شد..مطمعن بود اگر جای اون بچشونو تو شکمش داشت حتما بعد از شنیدن ناگهانی صداش اون هم از پشت سرش فارغ میشد

-"بهت گفتم اینطور نیا سکته میکنم عزیزم.."

زن دستشو به شکم برامده ش کشید و یه تای ابروهاشو بالا انداخت

-"پدر و بچه لنگه همین..هزارتا ناز و عدا دارین!"

جعبه ی چوبی رو تو پارچه بست و بعد از کنار گذاشتنشون سمت همسرش رفت

-"بیا اینجا ببینم..کی پرنسس منو ناراحت کرده؟"

-"این بچه هی لگد میزنه..دردم میاد هوسوکا.."

هینا یکی از دوست های نزدیکش بود..کسی که زمان تخلیه ی روستا همراه بچه ها فرار کرده ولی الان که دوباره همه چیزو باهم از نو ساخته بودن..براش همسری دوست داشتنی شد

کسی که حالا بچشونو تو شکمش داشت

-"اجوما که بهت گفت زایمان چطوریه..اونو میخوای چطوری بگذرونی؟"

پاهای ورم کردشو دراز کرد و حالت گریه به خودش گرفت

-"آه...خیلی میترسم.."

دستشو به پیشونیش کشید و موهای بافته شدشو بوسید

-"برات بهترین طبیبو میارم عزیزم"

-"اگر بچمون سالم به دنیا نیاد چی؟خیلی میترسم هوسوکا"

با اخم سر تکون داد

-"بهت که گفتم فکر های بد نکن هینا..اجوما و طبیب که گفتن خودت و بچه سالمین دیگه چرا نگرانی عشق من؟"

بعد از سکوت چند ثانیه ای صدایی که از بیرون اومد تنهاییشونو به هم زد

میتونست قسم بخوره چند ثانیه با ارامش موندن تو اغوش هم براش ارزو شده بود!

-"هینا نونااااااااا"

اخم هاشو تو هم کشید و سرشو از شونه ی مردش برداشت

-"باز این نونسونگ اتیش سوزونده..آیشش"

-"اون بچه که کاری نمیکنه.."

هینا دستی به دامنش کشید و بعد از اون موهاشو عقب داد..هر بار که این جمله رو از هوسوک میشنید به این که باهاش ازدواج کرده فکر میکرد..قابلیت کشتن همسر عزیزشو داشت

-"آره هیچ کاری نمیکنه.."

با لحن حرصی جوابشو داد و چندبار شکمشو ماساژداد..پسرکوچولوش مادام تکون میخورد انگار اون هم نگران بود

-"به فکر بچمون باش هینا..."

-"خوبم..اگر میخوای از نگرانی هام کمتر کنی به فکر اون پسر باش هوسوک"

قبل از رفتن نفس عمیقی کشید و بیرون رفت
همسر مرموزشو گوشه ی اتاق درحالی که به میز جلوش خیره بود تنها گذاشت

هفت سال زمان کمی نبود..تصور این که بعد از زایمان ممکنه همه چیز بدتر بشه بدنشو می لرزوند

-"چیشده؟"

-"نونا..نونسنگ دوباره رفته رو صخره"

دوباره و دوباره..این داستان قرار نبود تموم بشه..

دامنشو بالا زد و به سمتی که راهشو حتی با چشم بسته هم حفظ شده بود رفت..فاصله ی زیادی نبود اما پیاده روی برای اون که ماه های اخر بارداریشو میگذروند خسته کننده تر از همیشه بود

از اخرین سنگ هم بالا رفت و با دیدن موهای بلند نقره ای رنگی که همراه با باد می رقصیدن نفسشو بیرون داد

دست هاشو پشت کمر دردناکش گذاشت و دردی که تو لگنش پیچید با اخم غلیظش نادیده گرفت

-"از دست کی قایم شدی؟"

-"قایم شدن معنی نداره وقتی به راحتی پیدام میکنی نونا.."

بعد از سکوت چند دقیقه ای گفت و به هینا که کنارش نشست نگاه کرد

-"آجوما گفته بود نباید دنبال من این طرف و اون طرف بدویی"

-"آره..ولی پسر کوچولوم به حرفم گوش نمیده..باید دنبالش برم تا خیالم راحت بشه"

نمیتونست پسرکوچولو خطابش کنه وقتی خودش به تازگی30سالش شده بود..

-"دیگه27سالمه"

آب بود و آب..ارتفاعی که با سطح آب داشت انقدر زیاد بود که نتونه حتی به پایین نگاه کنه

فقط نسیمی که بعد از کوبیده شدن موج های محکم دریا به صخره جا میموند لباس هاشونو مرطوب میکرد

-"دوباره کابوس دیدی؟"

بعد از سکوت پسر گفت و پاهاشو دراز کرد

-"اینجا بودم..با اون مرد.."

-"بعدش؟"

-"باهم پریدیم.."

نفس عمیق کشید

ترکیب آشنای این سال هاش..عطر دریا و سنگ و شن های شسته شده با نمک..عطر خزه های روییده از دل سنگ

-"نونسنگ.."

-"آرزو میکردم همه چیز یادم بیاد نونا.."

چند لحظه سکوت و ادامه داد

-"رویا هامو نوشتم..هفت سال گذشته و اون..هنوز پیدام نکرده..اون کیه نونا؟چرا هر چیزی بجز اون یادمه؟..صخره..آب..برف..سرما..درد..چرا فقط همینا؟"

چشم های خیسشو به دریایی که رنگ آبیش حالا دلگیر تر از همیشه بود داد

-"هفت ساله بعد از دیدنش تو خوابم میام اینجا..میام تا بپرم..
اما هر بار به این فکر میکنم که اگر بعد از پریدن جوابمو نگیرم چی..اگر بعد از پریدنم به اینجا بیاد..یا اگر هرگز نیاد؟"

-"بهتره برگردیم عزیزم.."

دستشو پشت کمر پسر کشید و شقیقشو بوسید

-"چه اون مرد بیاد و چه نیاد تو پیش من میمونی..کنار من و هوسوک هیونگت...خانواده ی تو ماییم نونسنگ..بیا بریم عزیزم"

میتونست حتی اگر شده برای چند ثانیه حواسشو پرت کنه و از اونجا ببرتش..مثل هر روز...

-"هوا سرده..تو که نمیخوای حالم بد بشه؟..بیا برگردیم"

***

به ندیمه ی جلوی در تعظیم کرد و وارد تالار شد
چقدر از اخرین ملاقاتشون میگذشت؟شاید دوسال...

بعد از تعظیم دوباره ای که مخصوص پادشاه بود توی نزدیکترین فاصله به میز چوبی نشست..رو به روی مردی که مثل بچگی هاش بهش لبخند میزد..شکسته شده بود و حتی چندتار از شقیقه هاش به سفیدی مروارید می درخشید

-"از هیونگ شنیده بودم بخاطر درس هات وقت نداری..دیگه بانوی کاملی شدی تهیونا"

-"چیزی تا طبیب شدنم نمونده اما هروقت دستور بدید به پایتخت میام عموجان.."

-"همین که برام نامه بفرستی کافیه"

غم توی چشم هاش دیده میشد..به راحتی..دیگه مثل زمان کودکیش درخشان نبودن..سیاهیشون کِدِر و غم گرفته بود

-"گاهی وقت ها..از خودم میپرسم ارزششو داره؟که شما و پدرهام هفت سالو دنبالش بگردید..که هنوز دلشکسته باشید بخاطرش..؟"

-"من شراب ممنوعه رو نوشیدم تهیونا.."

-"خودتون هم میدونید چقدر دوستتون دارم عمو.."

لبخند نصفه ای که گهگاهی مهمان لب هاش میشد به تهیون زد و سر تکون داد

-"پس برام کتاب بخون..اینبار برام چه کتابی اوردی؟"

تهیون هم به تبعیت از اون لبخند زد..بغچه ی کنارشو روی پاهاش گذاشت و کتابی که با وسواس انتخاب کرده بود بیرون کشید

-"هیچکس نمیدونه نویسنده ی واقعی این کتاب کیه اما میگن تو یکی از شهر های مرزی جنوب زندگی میکنه...این اولین قسمت از داستانشه و من فکر کردم برای شما مناسبه.."

کتابو روی میز گذاشت

-"نونسنگ؟"

-"به معنای برف..کسی نمیدونه چرا این اسمو انتخاب کرده اما هرکسی تعبیری داره..دلم میخواست براتون بخونمش عمو اما آپا تهیونگ امشب به مناسبت برگشتنم جشن گرفتن"

این یعنی نمیتونم بمونم..منو ببخش عمو اما برات وقت ندارم..

وقتی تهیون هم پیشش نمی موند چطور باید جیمینو فراموش میکرد..هیچکس مثل اون کنارش نمی موند

-"دستور میدم محافظ ها همراهیت کنن.."

از جا بلند شد و بدن ظریف تهیونو بغل کرد..گرم بود..بوی خوبی میداد..از نظرش اون هنوز هم دختر شیطون و دوست داشتنی هفت سال قبل بود...برادرزاده ی عزیزش..
***

پرنسس خیلی زود میخوابید..زودتر از هر کس دیگه ای تو قصر سلطنتی پایتخت

خوندن کتاب هایی که هر بار تهیون براش می فرستاد عادت شده بود اما برای خوندن این کتاب صبر نداشت

قطعا اون تفاوتی با کتاب های دیگه داشت که تهیون شخصا براش اوردتش

پس پرنسس هفت سالشو خوابوند..لحاف ابریشمیو روی بدن کوچیکش کشید و بعد از خاموش کردن شمع ها به اتاق مخفی رفت

شیشه ی عطرو از روی قفسه برداشت

روی تشکی که چندین روز بدن عشقشو مهمان کرده بود دراز کشید..درب شیشه ی عطرو باز کرد و با استشمام اون رایحه ی آشنا لبخند زد

حس بهتری داشت..

تنها شعمدانی درون اتاقو جلوش گذاشت و بعد از خوابیدن به شکم اسم روی جلدشو خوند

-"نونسنگ.."

صفحه ی اولشو باز کرد و قلبش تپید

خط دومو خوند و خون درون رگ هاش خشکید

با هر کلمه

با هر جمله

با هر خط..

خواب بود یا بیدار؟

قلب میزنه جونگکوک؟

چطور نفس میکشی؟

خوند و خوند..

پادشاه خوند و خوند...

تا نور نارنجی رنگ شمع خاموش و چشم هاش برای بهتر دیدن میون گرگ و میش هوا چروک میشد

تا وقتی که دست های پرنسس دور گردنش حلقه شد و غر زد چرا کنارش نخوابیده

چرا نخوابید؟

چرا قلبش دیوانه وار می کوبید؟

چرا انقدر ترسیده و نگران بود؟

چرا...

مگه توی اون کتاب بی نام و نشون چی نوشته شده بود...

--------------
هلووو
چون فاطمه خیلی شبیه بدبختا بود دلم سوخت و اپش کردم🥲😹
آپ بعدی بعد از5Kشدن تریست
بایی🧸

𝐺𝑒𝑖𝑠𝒉𝑎:𝐓𝐫𝐲𝐬𝐭 |🥀| 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now