13.

1.3K 320 98
                                    


سرش از ضربه ای که بهش خورده بود میسوخت..

صدا های اطرافش کم کم واضح تر شد و وادارش کرد چشم هاشو باز کنه

-"اگر این دست هم ببازی باید به فکر یه جانشین دیگه باشم"

-"کی گفته من جانشینت میشم؟"

-"از خداتم باشه چایخانه قشنگمو بدم دستت!"

-"وقتی اینطوری ابروهاتو میکشی تو هم و درمورد چایخانه حرف میزنی خیلی چهره ت جذاب میشه هیونگ(سکسی منظورشه)"

بالاخره چشم هاشو باز کرد و با دیدن دو مردی که پشت میز رو به روش درحال انجام کاری بودن پلک های تارشو چندبار روی هم کشید

-"کیش و مات..من بردم هیونگ!"

-"تو از بچگی همینطور عوضی بودی"

جیون-"هیونگ..."

دو مرد سمت پسر بسته شده به صندلی برگشتن

-"دونسنگمون بیدار شده"

جونگکوک از جا بلند شد و جیون با دیدن دو برادرش همه چیزو به یاد  اورد

یکی از خدمتکار ها بهش گفته بود داییش بیرون از قصر منتظرشه ولی وقتی به ورودی رسید با ضربه ی محکمی که به پشت سرش خورد از هوش رفت و حالا اینجا بود

رو به روی دو برادرش..

جای ضربه پشت سرش درد میکرد طوری که مطمعن بود کبود شده

-"دلت برای هیونگ تنگ نشده؟"

جونگکوک اروم گفت و خم شد

-"تاجم رو سرت سنگینی نمیکنه داداش کوچیکه؟"

-"اینو وقتی داری میگی که برای دوماه کامل غیبت زده بود؟!"

-"البته!من دوماه کامل زمان نیاز داشتم تا کمی از دلتنگی هفت ساله ام کم کنم!"

-"چی؟"

جیون با چشم های ریز شده گفت و نگاهشو به یونگی که حالا کنار جونگکوک ایستاده بود داد

-"من نمیفهمم اینجا چخبره..لطفا بازم کن یونگی هیونگ..چرا منو بستنی..هیونگ"

-"آروم جیونا"

یونگی با گذاشتن دستش روی شونه ی جیون گفت و سرشو تکون داد

-"حرف های زیادی برای گفتن داریم"

***

دوماه بعد..چین

سفر دریایی با کشتی بادبانی برای یک نجیب زاده که تمام عمرشو توی بهترین شرایط زندگی کرده کار راحتی نیست

از وقتی سوار کشتی شد مادام دریا زده میشد و اگر دمنوش های جادویی طبیب نبود قطعا مرده بود

𝐺𝑒𝑖𝑠𝒉𝑎:𝐓𝐫𝐲𝐬𝐭 |🥀| 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now