7.

1.8K 430 74
                                    


-"نویسنده جوونمون کجاست؟"

بی توجه به نگاه های معنی دار هوسوک با صدای بلندی گفت که جوابش خشم هینا بود

-"بهت گفتم انقدر دنبال اون نباش!"

-"ای بابا..چرا اینطوری میکنید آخه؟من واقعا به فکر خودشم!یکی از تاجر های هونام مرد خیلی دست و دلبازیِ!سری اخر صدتا از کتاب نونسنگ خرید و بین مردم شهرشون پخش کرد..قول داده اگر به جلسه کتابخوانی که هفته بعد داره بره بهش یک صندقچه ابریشم چشم گربه ای بهش  میده!"

جهت اطلاعات عمومی"ابریشم چشم گربه ای نوعی ابریشم خیلی کمیاب تو چوسان بوده که ازش برای پادشاه و شاهزاده ها لباس میدوختن..ارزش این پارچه انقدر زیاد بوده که اگر شخصی که اسمش تو قشر مرفه ثبت نشده بود هر مقداری از این پارچه تو خونه ش یا جایی مربوط به اون نگه میداشت اعدام میشد"

هینا دستشو روی شکم برامده ش کشید و غر زد

-"ابریشم چشم گربه ای به چه کار ما میاد؟خودمون به اندازه کافی پنبه و کتان کشت میکنیم که لباس های خوبی داشته باشیم!"

میدونست کتاب فروش هیچ کاریو بدون سود انجام نمیده

مرد که ناتوانیشو در برابر هینا دید سمت تنها امیدش برگشت و از بازوی هوسوک گرفت

-"تو یه چیزی به زنت بگو دیگه ارباب..من برای خوبی نونسنگ میگم"

نمیتونستن ریسک کنن

بی توجه به مرد بازوشو از دستش بیرون کشید و کنار همسرش ایستاد

-"دیدی که زنم چی گفته..حرف من حرف هیناست"

-"اصلا چرا نمیزارین ببینم این نونسنگو؟من که میدونم اون به ابریشم چشم گربه ای نه نمیگه!"

ابریشم چشم گربه ای..البته که بهش نه نمیگفت..
هفت سال موندن توی اتاق و گوش کردن حرف های دیگران کافی بود

لباسشو مرتب کرد و داخل حیاط شد

رو به روی مرد میانسال ایستاد و بی توجه بهینا و هوسوک گفت

-"گفتی یک صندقچه ابریشم چشم گربه ای؟"

مرد که نمیدونست پسر جلوش کیه نگاهی به سر تا پاش انداخت و سر تکون داد

-"اره بچه جون"

-"نونسنگ منم..کی میریم برای کتابخوانی؟"

***

دو روزی از شروع سفر پادشاه و کاروان کوچیکش می گذشت

ک

اروانی که تنها همراره با چهار ندیمه،ده محافظ،برادر و همسر برادرش بود

-"ما حتی به اندازه کافی نیرو برای محافظت ازش نداریم..واقعا رفتن به همچین مهمونیی واجبه؟"
-"دعتنامه رو نخوندی؟"

𝐺𝑒𝑖𝑠𝒉𝑎:𝐓𝐫𝐲𝐬𝐭 |🥀| 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now