9.

1.8K 479 74
                                    





نگاهش به صورت ارومش بود

چقدر گذشت؟...نه اهمیتی داشت و نه به یاد می اورد..

فقط به محض گرفتن بدن گرمش مینهیو دنبال یونگی و تهیونگ فرستاد و قبل از رسیدنشون با اولین اسب اماده ی حرکت از عمارت خارج شد
تاخت و تاخت و رفت...

راهی که قرار بود هفت سال قبل باهم برن انتخاب کرد و به ساحل رسید

وقتی راه درستو بری پیدا کردن چیزی که دنبالشی آسونه..

مثل اون عمارت ساحلی کوچیکی که هفت سال قبل خرید

زن و مردی که هفت سال قبل مامور مراقبت کرده بود انتظار دیدنشو نداشتن

این از نگاه های خیره و بهت زدشون مشخصه وقتی یادشون رفته مردی که بالاخره پا تو اون عمارت رویایی گذاشته پادشاهه اما اخرین چیزی که اهمیت داره نگاه اون ها بود

فقط بدن خسته ی معشوقشو روی رختخواب ابریشمیی که هفت سال انتظار لمسشو میکشید گذاشت و کنارش نشست

سکوت کرد و خیره موند

به موهای ابریشمیش که هیچ رنگی به زیبایی نقره فامشون نیست

به صورتی که زیباتر از ماه بود

لب هایی که برای بلعیدنشون تحملی نداشت
مژه هایی که بلندیشون زیر پلکش سایه می انداخت

چقدر لاغر شده...این جمله تو سرش زنگ میزد

خط فک و چونه ش برجسته تر از چیزی که به یاد داشت دیده میشد

اما هنوز هم زیباست

بزرگتر به نظر میاد اما هنوز هم زیباست...

زیبا تر از هر چیزی که پادشاهو عاشق خودش کنه..

معصوم و خیره کننده..

خون بینیشو که انگار قصد بند اومدن نداشت پاک کرد و منتظر موند تا چشم های خسته ش با تکون اروم بدن تو اغوشش از هم باز شد

-"جیمین.."

-"دوباره به اون اسم صدام کردی.."

خیره به مرد کنارش لب زد و به خودش اشاره کرد

-"تو همون مرد توی خواب هامی..همونی که از بعد بیدار شدنم دیدم...هینا نونا باید ببینتت.."

هینا...اون باید به هینا میگفت..اما کجا بود؟

اون اتاق مجلل بود و زیبا اما یادش نمی اومد کِی رفته اونجا..؟!

نگاه گیجش به جفت چشم هایی که حالا ازشون میترسید داد..

-"هینا و هوسوک هیونگ از این که من جایی خارج از روستا برم میترسیدن..هیچوقت اجازشو نمیدادن و هروقت از تو حرف میزدم..بحثو عوض میکردم..چرا؟"

-"همه چیزو فراموش کردی..حتی عشقمون؟"

با سوال مرد اخم هاش از هم باز شد

لب هاشو لیسید و دوباره فکر کرد

-"ما یکجایی بودیم..شبیه به صخره ای که همیشه میرفتم..تو ناراحت بودی یا گریه میکردی؟یادم نمیاد.."

دوباره چشم هاش پر از اشک شد و موهای بیچارشو کشید

طولی نکشید تا چنگ انگشت هاش رهاشون کنه و سرش به سینه ی پهن جونگکوک تکیه بده

پ.ن"ممه ممههههه"

-"هرچی بخوای بهت میگم..اروم باش..هیشش..."

عطر بدنش مثل مسکن بود...مثل همون جوشونده ای که هینا قبل از خواب به خوردش میداد تا کابوس نبینه..

دل کندن ازش سخت بود اما نمیتونست بیشتر منتظر بمونه

احساس نزدیکیی که بهش داشت و همین باعث شد سرشو روی شونه ش بزاره و انگشت هاشونو تو هم قفل کنه

-"من چیو فراموش کردم؟...بهم بگو.."

صدای اروم جونگکوک بعد از نفس عمیقی که از نزدیکشون متوجهش شد تو گوشش پیچید

-"وقتی اسممو صدا کردی فکر کردم همه چیز یادت اومده.."

با لبخند زمزمه کرد

-"فقط دوتا اسم بود..مینهی..جونگکوک..یادمه داشتم اسمتو فریاد میزدم.."

-"این داستان قدیمیه..برای هشت سال قبل.."

-"میشنوم.."

شنیدن صداش رویایی بود..

تن گرمشو به خودش چسبوند و با صدای ارومتری ادامه داد

-"هشت سال قبل..من یک مرد تنها تو قصری به بزرگی کشورم بودم..تا این که برادرم خواست از یک پسر مراقبت کنم..پسری که چندماه بعد قلبمو برای خودش کرد..ابریشم های نقره ای رنگش رنگ شب هام شد..سفیدی بدنش شهوت خاموش نشدنی جسمم..زیباییش به اندازه ی شجاعتش بود...اون شد تکیه گاه و عشق زندگیم..تنها دلیل پادشاهیم و تنها محافظ تاج و تختم..عاشقش بودم و اون از عشقش به من همه ی دشمن هامو کشت...عشقمون عمر طولانیی نداشت..هنوز به پادشاهی که باید تبدیل نشده بودم که گل عشقمونو چیدن...
فرشته زمینیمو کشتن...هیچوقت باور نکردم اون مرده..هیچوقت ازش دست نکشیدم...به زیبایی چشم هات قسم خوردم که پیدات میکنم...
و حالا تو زنده ای..کنار من..."

-"کوکاه..."

به محض بیرون کشیدن کامِلِ خنجر نیشخند زد و با گرفتن گردنش پشت مردو به زمین کوبید

پاهاشو دوطرفش گذاشت و روی سینه ش نشست..از تصورش خیلی بهتر شد!

نوک تیز خنجرشو طوری که آسیبی بهش نرسه روی گونه ی پادشاه کشید..موهای رها شده ش جلوی دیدشو میگرفتن اما میتونست باز هم ببینتش
اون چشم های گرد شده و اخم جذاب میون ابروهاشو واضح دید..

زبونشو روی لب هاش کشید و بیشتر خم شد

-"فکر میکردم موندن توی اون روستا فقط از من نویسنده ساخته اما میبینم تو هم برای خودت یه پا شاعر شدی.."

سرشو بلند کرد و درحالی که نوک خنجرو از زیر چونه تا سینه ی برهنه ش میکشید لب زد

-"مردی شدی که داستان های عاشقانه به هم میبافه..تاثییر دوری منه یا بزرگ کردن دخترمون؟"

-"تو یادته..."

بی حوصله خنجرو کنار انداخت و پیرهن بالایی هانبوکشو که حس بدی بهش میداد از تنش دراورد

-"میدونستم میای..باید وانمود میکردم نمیدونم تا سر و کله ت پیدا بشه!"

از کی انقدر ضعیف شده بود که به راحتی بازیچه دست اون بشه؟

دو دستشو گرفت و این بار اون به زمین کوبیدش

-"میتونستی یه راه ارتباطی باهام پیدا کنی!"

-"چه راه ارتباطی وقتی میدونستم به محض این که بفهمی من زنده ام کشورو زیر و رو میکنی؟؟؟"

با اخم های تو هم رفته پستش زد و نشست

-"سه سال تو تاریکی زندگی کردم...بدون این که واقعا چیزی بدونم..نقشه ی هوسوک هیونگ بی نقص بود اما چیزی نبود که بتونه از ما محافظت کنه!"

حس میکرد مدت هاست بازیچه بوده..ناباور به چشم های طوسی رنگش خیره شد..چطور حتی رنگ چشم هاش تغییر کرده بودن؟

-"داری از چی حرف میزنی جیمین؟"

سکوت میونشون طولانی شد

هر بار که میخواست لب باز کنه منصرف میشد
نگاهشو از چشم های مردش گرفت و لب هاشو لیسید

-"متاسفم..جونگکوکا.."

-"متاسفی..چرا؟چون چیکار کردی؟"

قوی بود..شاید درحد جونگکوک..اما از دیدن اون چشم ها وقتی اینطور نگاهش میکردن میترسید..تبدیل میشد به عروسک کوچولوی پادشاه..

-"من مجبور بودم جونگکوک...اگر این کارو.."

-"جیمین"

نگاهشو از سینه ی ورزیده ش گرفت و به چشم هاش داد

-"میشه قبلش ببوسیم؟اخرین باری که بوسیدیم.."

قبل از تموم کردن جلمه ش لب هاش،قفل لب های پادشاه شد

دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و میون بوسشون لبخند زد

با برخورد کمرش به زمین چشم هاشو باز کردو موهای مشکی رنگ مردشو تو مشتش گرفت تا بالاخره ازش جدا شد

پاهاشو دور کمرش حلقه کرد...درحالی که هنوز هم لب هاشون مماس به هم بودن تو چشم هاش خیره شد و زمزمه کرد

-"وقتی شوهوا کشته شد فهمیدم یکجای کار می لنگه..اولین راهی که به ذهنم رسیدو امتحان کردم و به هوسوک هیونگ خبر دادم برگرده پایتخت...همه چیز مثل نقشه م پیش رفت...به اعدام محکوم شدم و تو تبرعه شدی..آسیب ندیدن تو و مینهی هدف اصلیم بود...اون روز هوسوک هیونگ با قایق منتظرم بود تا نجاتم بده اما لحظه اخر قبل از پریدن دلم لرزید..برای چشم هات که عاشقشون بودم و بخاطر من خیس شدن..تو نباید میدونستی جونگکوک...من برای پریدن دیر کردم و بعد..همراه اولین دونه ی برف تو رودخونه گم شدم..سنگ تیزی که سرم بهش برخورد کرد جزو نقشه هام نبود.."

خندید و موهای کنار شقیقشو کنار زد تا زخم قدیمیشو بهش نشون بده

نگاه خیره و سکوتش باعث میشد راحت تر از قبل ادامه بده..انگار اون بوسه جادو کرده

با نشستن لب های جونگکوک رو جای زخمش چشم هاشو بست و ادامه داد

-"وقتی هوسوک هیونگ پیدام کرد تو حاشینه رودخونه بودم..و بدنم یخ زده بود..اما میدونی..من و سرما باهم متولد شدیم..اول موهامو رنگ خودش کرد و حالا چشم هامو.."

-"هفت سال تحمل کردن اون قصر لعنتی..بدون تو مثل عذاب بود...حتی لباس هاتم دیگه بوتو نمیدادن..تنها دلخوشیم شده مینهی.."

-"متاسفم عشق من..خودخواه بودم..اما تو اومدی..پادشاه من..مرد من..هیچ چیز نمیتونه از هم جدامون کنه..ما باهمیم.."

دست های جیمینو که درحال بازی با موهاش بودن پایین اورد و ابروهاشو بالا انداخت

-"محاله بزارم تا وقتی دلتنگیمو جبران نکردی نقشه ای بکشی"

با نشستن لب های داغ کوک روی گردنش لرزید و به موجود بی دفاعی که پادشاه عاشقش بود تبدیل شد

ببری که تو اغوش مردش به توله بی دفاعی تبدیل میشد

-"پادشاه..حسابی دلتنگ...بوده.."

دستشو به پایین تنه ی پوشیده شده ش رسوند و با حس دندون جونگکوک سرشو برای فضا دادن بهش کج کرد

-"دندون هاتون تیزتر شدن سرورم.."

ضربه ای که ناگهانی از پایین تنه جونگکوک به باسنش خورد غیر منتظره بود

لب هاشو لیسید و بند دامن شلواریشو باز کرد

-"وحشی..."

-"هفت سال لمست نکردم...میدونی این یعنی چی؟"

ازش جدا شد و با عجله بند شلوار و لباس زیرشو باز کرد

-"یعنی چی؟"

سینه ی برهنه و ورزیدش عرق کرده و با هر نفس به شکل بی نظیری حرکت میکنه

عاشق نیازمندی پادشاهش بود...لب هاشو لیسید و دامن شلواریشو دراورد

-"من باعث غم و ناراحتی پادشاهم شدم.."

روی زانو هاش بلند شد...دستشو وارد شلوارش کرد و عضو نیمه تحریک شدشو بیرون کشید

-"چطور میتونم براتون جبرانش کنم سرورم؟"

رنگ جدید چشم هاش زیباییشو چندین برابر میکرد

نیم نگاهی به عضوش که با هر لمس کوتاه جیمین اتیش میگرفت انداخت و با دندون های چفت شده از چونه شو گرفت

-"دلم میخواد لب های زیباتو دورم ببینم اما امشب فرصتش نیست"

به محض کوبیده شدنش رو تشک..پاهاشو از هم باز کرد و برای هزارمین بار تو اون شب لبخند زد
لب هاشو لیسید و با حس فرو رفتن انگشت جونگکوک تو مقعدش ناله بلندی کرد

به کمرش قوس داد و بدنشو شل نگه داشت تا انگشت بعدیش هم وارد بشه

-"آههه..."

قبلا انجامش داده بودن

یکی شدنشون هفت سال قبل ثبت شده..

پادشاه بار ها بند بند وجودشو فتح کرده

مثل معشوقی که تار به تار موهای به رنگ شبشو بوسیده

از خالی شدن ناگهانی پایین تنه ش ناله بلندی کرد و دستشو روی صورتش کشید

چقدر دلتنگ دیدن اون چشم های درشت و تیره رنگه

چه شب هایی که با رویای لمس صورت بی نقصش به خواب رفته

-"تازه شروع کردیم و چشم هات از لذت خیس شده.."

-"شاید هم..از دلتنگیه سرورم..."

لبخند زد و به ارومی عضوشو وارد مقعد داغش کرد

دیدن چشم هاش که از درد جمع و خیس میشدن..انگشت هاش که بی اختیار به شونه های پادشاه چنگ میزدن قلب دلتنگ پادشاهو به مرز انفجار میبرد..

اولین قطره اشکی که از چشم فرشته ش بیرون ریخت با لب هاش شکار کرد و محکم بغلش کرد
طوری که هیچ فاصله ای نباشه

هیچ مانعی بجز پوست های داغشون...

-"دوستت دارم.."

برای دومین بار تو اون شب پرده ی نامرعی چشم های پادشاه با قطرات اشک پاره شد

-"دوستت دارم جیمین.."

-"هیشش.."

دست هاشو دور گردنش کشید و محکمتر بغلش کرد...همین حرکت باعث بیشتر فرو رفتن عضو داغ جونگکوک داخلش شد

لب پایینشو گزید و پاهای سر شدشو بیشتر از هم بازکرد

-"بیا فقط انجامش...بدیم...باشه؟"

-"درد داری؟"

صداش بخاطر بغض و گرفتگی بینیش تو دماغی و بم شده بود

لبخند زد و با حرکت جونگکوک حلقه دست هاشو باز کرد

-"تو بهم انقدر لذت میدی که یادم بره...هوم؟زودباش پادشاه"

-"داری دیونه م میکنی جیمین.."

پاهاشو بالا گرفت و ضربه هاشو تو ورودی بازشده جیمین شروع کرد

سکوت گرگ و میش و امواج دریا دربرابر صدای برخورد بدن هاشون آروم ترین ملودیه

در برابر ناله های اروتیک پسری که با مو و چشم های خیس،بدنی درخشان از عرق زیر پهنای شونه ی پادشاه گم میشه

از خیسی لب های مردش جون میگیره و با هر ضربه به اوج نزدیک میشه

زیبا ست...

لذت بخشه

زیباست...

درد داره

اما لذتبخشه

صدای نفس هاش شبیه به خرناسه و بند بند وجودشو از شهوت مرد میترسونه

وقتی به اوج نزدیک میشن ضربه هاش وحشیانه تر میشه

طوری که میدونه دلیلش چیه...

پادشاه عصبانیه..

ناراحته...

دلتنگه...

عاشقه...

اروم گرفتنش تو آغوش جونگکوک وقتی باهم ارضا میشن عاشقانه ست

وقتی بوسه های اونو با چشم های نیمه باز میبینه و حس میکنه چطور با دقت و بی عجله میبوستش
کمر و پاهاش درد میکنه..

سر شده اما نگران نیست وقتی پادشاه حواسش بهش هست

-"عشق من...مرد من...پادشاه من....."

لبخند خسته ای زد

-"دوستت دارم.."



----------------------------------
این پارت کاملا کوکمینه چون میدونم خیلی دلتنگش بودید..
بخونید
ووت بدید
کامنتای گودو بزارید
یه هدیه از طرف من به مناسبت600تایی شدنمون..
لاویوآل🍕🥀

𝐺𝑒𝑖𝑠𝒉𝑎:𝐓𝐫𝐲𝐬𝐭 |🥀| 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now