Part 22

293 86 21
                                    

*گذشته*

هوسوك با لبخند بزرگ كه از صورتش پاك نميشد وارد خونه ويلايي شد!
براي اولين بار  بعد اومدن به اين عمارت تونسته بود به جز ميكي(سگ قهوه اي رنگ) با كسي  ارتباط برقرار كنه!
نميدونست چرا اجازه ارتباط با ادمهاي اطرافش و نداشت و هيچكس نبايد ميفهميد كه هوسوك كيه!
به ميكي كه با خوشحالي وارد خونه شد و اين طرف و اون طرف ميرفت نگاه كرد!
ميكي از ادم هاي دور و برش براش خيلي با ارزش تر بود!
ميكي هديه پدرش بود!
با ياد اوري پدرش اشك تو چشماش جمع شد!
خاطرات زيادي تو سرش بالا و پايين ميشد!
با وجودي كه سن زيادي نداشت اما خاطراتش با پدر و مادرش خيلي زياد بود!
هوسوك واقعا خوشبخت بود!
اما بود!
فعل گذشته اي كه قلبش و ميفشرد!
به ورودي در نگاه كرد!
ميكي اضطراب و تو هوسوك ميديد !
خودشو به پاهاي كوچيك هوسوك مالوند !
هوسوك نگاهش و از در گرفت و رو به ميكي زمزمه كرد:
_نميتونم... الان ... نه!
عقب گرد كه در عمارت باز شد!
حس سرما كرد!
اقاي جانگ با ابهت هميشگيش به هوسوك خيره بود!
هوسوك سرشو برگردوند و با اقاي جانگ چشم تو چشم شد!
سريع خم شد و احترام گذاشت!
اقاي جانگ با صداي بم شروع كرد به صحبت كردن!
_كجا بودي از صبح؟!
تخت مرتب بود،انگار اصلا ديشب اونجا نخوابيدي!
هوسوك اب دهنشو قورت داد و گفت:
_من تو خونه درختي بودم!
اقاي جانگ در حالي كه دستگيره رو ول ميكرد و داخل عمارت ميرفت ادامه داد:
_وچرا بايد شب رو بيرون از اتاقت بگذروني؟!
_هوسوك به ناچار ميكي رو بغل كرد تا مبادا پاهاش سراميك هايي كه از تميزي برق ميزد رو كثيف كنه!
بخاطر اين كه پسرت تهديدم كرد!
اين حرفي بود كه تو دلش زد اما در عوض گفت:
_خيلي برام جالب بود خونه درختي دوست داشتم بهش سر بزنم اما خوابم برد!
به پذيرايي اشرافي رسيدن و اقاي جانگ روي صندلي اشرافيش كه مخصوص خودش بود نشست!
هوسوك بعد از تاييد اقاي جانگ روي مبل رو به روش نشست!
اقاي جانگ  با دست به خدمتكار اشاره كرد و خدمتكار سريع پيشش اومد!
_از اين به بعد حواست به هوسوك هست و هر چيزي كه نياز داره رو براش اماده ميكني!
خدمتكار تعظيم كرد و سمت هوسوك رفت!
هوسوك با چشماي درشت شده به خدمتكار نگاه كرد كه دختري جوان با پوست روشن و چشماي تيره عسلي بود!
_ارباب هوسوك از اين به بعد من به شما خدمت ميكنم من لارا هستم !
هوسوك سريع بلند شد و ميكي رو روي مبل گذاشت و گفت:
_اوه،شما از من بزرگتريد لازم به اين كار نيست!
دختر لبخند ريزي زد و از كنار هوسوك عبور كرد و با اشاره دست جانگ بيرون رفت!
هوسوك به چهره مرد نگاه كرد !
هنوز ازش ميترسيد و واهمه داشت!
از كل خانواده جانگ ميترسيد !
ميدونست يه چيزي غلطه !
اين و از اعماق قلبش حس ميكرد و به مغزش هشدار ميداد!
اقاي جانگ رو به رو هوسوك اومد و روي دو زانو نشست تا هم قدش بشه!
اروم زمزمه كرد:
_هوسوك ،تو الان جز خانواده مايي ، بهتره به حرف هايي كه بهت ميزنم خوب عمل كني هوم؟!
هوسوك دست هاش و مشت كرد و اروم تر زمزمه كرد :
_من ... من خودم ...خانواده... دارم!
اقاي جانگ پوزخندي زد و در حالي كه داشت موهاي سر هوسوك و نوازش ميكرد گفت:
_اوه ، برادر زاده عزيزم ، سخت در اشتباهي...
بعد كمي مكث زير گوش هوسوك زمزمه كرد:
_اونا خيلي وقته رفتن ديگه از اون خانواده قبلي خبري نيست با واقعيت رو به رو شو جانگ هوسوك!
هوسوك و رها كرد
هوسوك نفسش به شمار افتاده بود چهره پدرش جلو چشماش بود!
مادرش !!
چرا خبري ازش بعد  دو هفته نبود؟! جانگ
سمت در ورودي رفت كه پسرش جانسو رو ديد كه با بي تفاوتي به هوسوك خيره بود!
ميتونست نفرت پسرش و نسبت به پسر كوچك تر حس كنه!
جاي پسرش خودش و ديد و سمت هوسوك برگشت و چهره برادرش و ديد كه با درد بهش خيره بود!
اين صحنه ها زيادي تكراري بود!
پس پسرشم قرار بود مثل خودش هيولا بشه؟!


Maybe ordinary, maybe attractiveWhere stories live. Discover now