Part2

732 142 20
                                    

همين طور كه شكلات داغ رو تو ماگ قهوه اي رنگ مورد علاقه اش ميريخت به سمت پنجره بزرگ پذيرايي رفت به شيشه سرد و مه گرفته تكيه داد و از طبقه هفتم به بيرون نگاه ميكرد
همين طور كه داشت شكلات داغ رو مينوشيد صداي نوتيف گوشيش اومد
با بيخيالي به نوشيدن ادامه داد كه اين بار گوشيش زنگ خورد
چشماشو از حرص محكم به هم فشار داد و سمت مبل كرم رنگ مورد علاقه اش رفت
گوشي رو از مبل برداشت و به شماره خيره شد
ميني.
اصلا حوصله نداشت جواب بده ولي ميدونست دست بردار نيست
كلافه تماس و وصل كرد
_خب چيكار كردي امروز ؟ همه چيز خوب پيش رفت؟ براي كريسمس مياي بوسان؟
خواهرش پشت تلفن بدون مكث داشت يك ريز صحبت ميكرد
يونگي از پرحرفي متنفر بود و خب از شانس هميشه خوبش خدا يه خواهر پرحرف رو بهش داده بود!
_ميني اگه سوالات تموم شد بزار جواب بدم.
ميني لبخند ريزي زد و گفت:
_باشه ، فقط خيلي وقت بود باهات صحبت نكرده بودم ميخواستم ببينم همه چي خوبه!؟
محض رضاي خدا ميني همين ديشب باهاش حرف زده بود و الانم ميگفت خيلي وقته!!!
اين فكري بود كه تو سرش بالا پايين ميشد
ولي نفس عميقي كشيد و جواب ميني رو داد:
_امروز كارهاي ادراي رو انجام دادم و درخواستم رو براي پنج شبكه تلويزيوني فرستادم ديگه بايد تا فردا جواب رو بهم بدن
اگه اين مرحله رو قبول شم به مصاحبه دعوت ميشم و اگه همه چيز خوب پيش بره از اين به بعد ميتوني به اهنگ هاي برادرت تو تلويزيون گوش بدي.
ميني هيجان زده گفت:
_واقعا خيلي برات خوشحال شدم واقعا لياقتش رو داشتي اوپا .
شايد تنها كسي كه تو خانواده هميشه حمايتش ميكرد خواهر كوچيكه پرحرفش بود.
تنها كسي كه با بي حوصلگي هاي يونگي ساخته بود و هميشه پشتش بود با وجود دردسرهاي كوچيك و بزرگي كه براش درست ميكرد.
ولي ارزشش و داشت چون باعث ميشد هميشه به اين فكر كنه كه تو اين دنيا تنها نيست .
_ممنونم ميني منتظر هديه كريسمست باش قراره حسابي سوپرايز بشي!
ميني در حالي كه داشت اب ميخورد با اين حرف به سرفه افتاد:
_اوپا ترجيح ميدم ديگه برام كادو سوپرايزي نفرستي سوپرايز پارسال هنوز براي مامان زجر اوره
و به مار كبري كه تو شيشه ميخزيد خيره شد
يونگي خنده بلندي كرد وقتي ياد قيافه خواهر و مادرش موقع باز كردن جعبه ديد
_نگفتي امسال مياي بوسان؟
_نمبدونم اگه بيام حتما خبر ميدم

همين طور كه داشت با عجله قهوه هاي اماده رو از كافه روبه رو ايسگاه تلويزيوني ميگرفت از كافه بيرون زد و با عجله به سمت محل كارش دويد
وقتي وارد سالن بزرگ شد كارتشو رو دستگاه تاييد زد و منتظر اسانسور شد
به ساعت دستش خيره شد:
لعنت بهش ١١/٥٣ دقيقه
همين طور با پاش به زمين ضربه ميزد ولي اسانسور طبقه ١٢ بود
بيخيال شد و با حالت زاري به سمت پله ها دوييد و بالا رفت
طبقه هشتم رو رد كرد و بلاخره به طبقه نهم رسيد همين طور كه نفس نفس ميزد
بين خبرنگارهاي جوان دوويد و قهوه ها رو به دستشون داد و در جواب تشكر دست تكون ميداد واخرين قهوه براي ازراعيل زندگيش بايد ميبرد
به ساعت خيره شد دقيق ١٢ نفس عميقي كشيد و در اتاق رو كوبيد .
با صداي جدي سونبه گند اخلاقش زير لب از خدا خواست اين دفعه رو زنده بمونه.
وارد اتاق شد و به سمت تهيونگ رفت
همين طور كه انتظار داشت با اخم هاي در هم و با جديت به برگه هاي روي ميز خيره شده بود و داشت يادداشت ميكرد
هوسوك صداش رو صاف كرد و قهوه رو كنار دست تهيونگ گذاشت
تهيونگ نيم نگاهي به قهوه و بعد به ساعت كنار در.
١٢
مثل اينكه جانگ كارشو درست انجام داده بود
پوزخندي زد و سرش و بالا گرفت و به هوسوك كه مضطرب بهش خيره بود نگاه كرد
_سونبه دقيقا ساعت١٢ قهوه بدون شير و همراه با دو قاشق شكر .
_هومم بزار امتحانش كنم.
قهوه رو برداشت و كمي مزه كرد
بينگو
قهوه ولرم شده بود.
نيشخند بدجنسي به هوسوك زد و گفت:
_من از تو قهوه داغ خواستم درسته؟
_خب اومم بله من همين الان اين و خريدم
_ولي اين ولرم شده
جانگ كي ميخواي سريع باشي؟
شعار ما چيه؟
_يه خبرنگار خوب كسي هست كه سريع باشه و قبل از همه ، خبر ها رو نشر بده.
_خب فكر ميكني با اين سرعت ، ميتوني قبل ازsbs(شبكه خبررقيب)
خبر رو بگيري و بعد نشر بدي؟
هوسوك با قيافه خجالت زده سري تكون داد
_قبل ساعت ٢ميخوام برگه هاي ديروز رو بايگاني كني و راس ساعت ١/٥٥ دقيقه با خلاصه نكات رو ميزم باشه
و به نفعته اين كار رو كرده باشي و گرنه فرستاده ميشي به ايسگاه پليس مركزي براي تحقيق.
هوسوك  ناباور به چشماي تهيونگ نگاه كرد و زير لب زمزمه كرد :اون از شيطان ، شيطان تره!
تهيونگ كه متوجه حرف هوسوك نشده بود بلند گفت:چيزي گفتي جانگ؟
_نه سنبه من خبرنگار جانگ سر ساعت ١/٥٥ دقيقه تمام كار ها رو انجام ميدم
احترامي گذاشت و از اتاق خارج شد
به سمت بچه ها رفت كه سخت مشغول انجام كاري بودن
رز كه متوجه هوسوك شده بود از جاش بلند شد و باعث شد بچه ها متوجه هوسوك بشن
^هوسوك چه اتفاقي افتاد سنبه جن زده بهت چيگفت؟
همه با كنجكاوي به هوسوك خيره شدن
هوسوك با زاري رو دو تا پا نشست و گفت:
_اون ديوونه جن زده به من گفت بايد تا ساعت٢ براش خبرها ديروز و بايگاني كنم وگرنه ميفرسته من و به ايستگاه پليس مركزي.
همه ترسيده به هوسوك نگاه ميكردن و جكسون كه داشت اون گوشه چرت ميزد با شنيدن اين حرف مثل برق زده ها پوشه ابي رنگ و باز كرد و شروع كرد تو سيستم ثبت كردن.
ايسگاه پليس مركزي مثل يه ديوونه خونه بزرگ بود پر از ادم هاي عجيب و خشن و هبچ كس دوست نداشت به عنوان خبرنگار وارد اونجا بشه
همه بعد از اين حرف هوسوك متفرق شدن و شروع به كار كردن و با صداي بلند بهش گفتن موفق باشه.
و اين هوسوك بود كه ناباور به بچه ها نگاه ميكرد كه تعارف نكرده بودن تا كمكش كنن!
واقعا كه بيشعورا!!!
نامجون در حالي كه داشت از قهوه اش مينوشيد به سمت هوسوك بهت زده رفت و پشت گوشش زمزمه كرد:
ساعت ١٢/١١دقيقه هست جانگ من جاي تو بودم الان مشغول كار بودم.
و اين همون بهونه اي بود كه هوسوك مثل جن زده ها به سمت دفتر بايگاني بدود.

دومين پارت اميدوارم دوسش داشته باشيد!

شخصيت ها رو تا اين جاي كار تو پارت بعدي ميزارم تا اشنا بشيد🧡

Maybe ordinary, maybe attractiveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora