Part26

273 84 22
                                    

_چي؟!
هوسوك چند بار محكم پلك زد و بهت زده به شوگا نگاه كرد!
_بيا با هم قرار بزاريم!
_چرا ..چرا حس ميكنم داري باهام شوخي ميكني!؟
_من جدي ام!
واقعا ....
شوگا به عمق چشماي هوسوك خيره شد و گفت:
_دوست دارم!
_من...من نميدونم چي بگم!
بهم.... يكم زمان بده!
شوگا لبخند بزرگي زد و گفت:
_زياد معطلم نكن!
هوسوك فقط هاج و واج به شوگا نگاه ميكرد!
اب دهنشو قورت داد و تند تند سرشو تكون داد!
_دير وقته بهتره... بهتره برگردم!
شوگا سر تكون داد و كلاه كاسكت و براي هوسوك پرت كرد!
هوسوك كلاه و تو هوا قاپيد و روي سرش گذاشت!
زماني اومدي كه تو خودم گم شده بودم......
هوسوك سوار شد و راه افتادن!
نزديك خونه هوسوك شدن و جلوي در ايستاد!
هوسوك پياده شد و كلاه و در اورد!
شوگا كلاه و بالا داد و به هوسوك خيره شد!
هوسوك به رنگ عجيب چشماي شوگا خيره شد!
انگار رنگشون عوض شده بود!
و برق عجيبي تو چشماش داشت!
_تو لنز گذاشتي؟!
_نه!
_اخه...
_هوا سرده بهتره بري داخل !
راستي زياد منتظرم نزار،...وقت زيادي ندارم!
_باشه.....ممنون كه رسونديم!
شوگا سري تكون داد و جك و بالا زد و حركت كرد!
هوسوك به شوگا خيره شد كه داشت دور ميشد!
كليداشو در اورد و وارد خونه شد!
برق روشن پزيرايي توجهشو جلب كرد!
_صبر كن اين بوي چيه؟!
ناگهان چشماي هوسوك گشاد شد و داد زد:
_مامان بزرگ!!!!!

شوگا موتور و پارك كرد و با لبخند وارد خونه شد!
براي اولين بار حس زندگي رو داشت!
رمز خونه رو زد و وارد شد !
به كفشاي زنونه اي كه بود خيره نگاه كرد !
لبخند از رو لبش پاك شد و به قالب سرد خودش برگشت!
ايو به پنجره تكيه داده بود و داشت شراب قرمز رنگ و رو اروم مينوشيد!
نيم نگاهي به شوگا انداخت و پوزخند زد!
_وقت و بي وقت حق نداري وارد خونم بشي!
_خونه تو؟!
مسخره نباش!
شوگا پوزخند ترسناكي زد و پشت سر ايو رفت اروم در گوشش گفت:
_وقتي صاحب اين جسمم ، پس زيادم مسخره نيست كه صاحب كل وسايلش باشم!
_يونگي كجاست؟!
_مثل هميشه ، وقتي ميترسه كجا گورشو گم ميكنه ؟!
همونجاست!
_چه دليلي داره بترسه ؟!
اتفاقي نيفتاده كه بخواد پنهون بشه، چه بلايي سرش اوردي؟!
شوگا نتونست تحمل كنه و ايو و محكم به ديوار كوبوند و گلوشو فشرد!
_فكر كردي كي هستي كه من و بازخواست ميكني؟!
جوري رفتار نكن انگار از همه چي خبر داري!
اين و تو گوشت فرو كن،...
اگه من نباشم يونگي نابود شده!
هر چقدر هم سعي كني از گذشته فرار كني و انكارش كني بازم باهاته !
اين گذشته لعنتي جزئي از توهه هيچ وقت نميتوني پاكش كني!
و انقدر دوست عزيزت بي عرضه بود كه نتونست تحملش كنه و چي شد؟!
اون من و ساخت تا بتونه زنده بمونه!
و الان من بايد تموم اون دردها رو تحمل كنم!
ايو به سختي نفس ميكشيد و محكم به دست شوگا چسبيد
_چي رو ديده از گذشتش.....كه تو باز سر و كلت پيدا شد؟!
شوگا با لبخند بزرگ و چشماي قرمز شده و موهاي بلوند چسبيده به صورتش تصوير ديوانه واري درست كرده بود گفت:
_كسي و ديده كه با همين دستا. نابودش كرده !
ايو با صورت قرمز شده گفت:
_اون كيه ؟!
شوگا دستهاشو از گلو ايو برداشت و پشتش و كرد و داد زد و گفت:
_برادرزاده جانگ!



Maybe ordinary, maybe attractiveHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin