Part30

244 76 8
                                    

اينده*

راوي هوسوك

ازش خداحافظي كردم
اما بند بند وجودم ميخواست بمونه!
چي شد به اينجا رسيدم ؟!
يهو به خودم اومدم و ديدم چشمام جز يونگي كسي و نميبينه!
شايدم اشتباه من بود
نبايد عاشقش ميشدم
اما مگه من كاره اي بودم؟!
همش تقصير چشماش بود
وقتي به چشماش خيره شدم
فهميدم خيلي وقته تو اين بازي باختم!
عشق خيلي عجيبه
تغييرت ميده
چه خوب چه بد
ولي متوجه ميشي ديگه اون ادم سابق نيستي!


_حالت بهتر شده؟!
دست از نوشتن برداشتم و به جيميني كه در و با پاش بست و كيسه هاي خريد و روي ميز بغل تخت گذاشت خيره شدم!
به سمت چپ بدنم نگاه كردم
جايي كه با يه گلوله سوراخ شده بود دقيقا اندازه يك انگشت بالاتر از قلبم!
سرم و تكون دادم!
جيمين كنار تخت نشست و كمپود اناناس و باز كرد و جلو صورتم گرفت!
_بخور خوشمزس!
از دستش گرفتم و تيكه اي از اناناس و تو دهنم گذاشتم!
اروم ميجويدم و تنها صدايي كه تو اتاق بود همين بود!
جيمين بعد از مكث طولاني دست هاشو چفت كرد و با صداي ارومي گفت:
_هوسوك ،دو روز گذشته نميخواي بگي كي اين بلا رو سرت اورده؟!
تيكه اناناس مثل سنگ برام سفت شد و تو گلوم موند!
سعي كردم اهميتي ندم ولي نشد!
توي دوراهي بودم
چي ميگفتم
كسي كه عاشقشم اين بلا رو سرم اورده؟!
انگار جيمين كلافه شده بود
_دو روز لعنتيه يك كلمه هم حرف نزدي
يعني انقدر ترسو شدي كه نميتوني اسم اون لعنتي كه اين بلا رو سر زندگيت اورده رو بگي؟!
باور كن كمكت ميكنم
تا اخر عمر پشت ميله هاي زندان ميندازمش ،
فقط يه اسم لعنت شده بهم بده!
جوشش اشك و تو چشمام حس ميكنم
ترسو؟!
جيمين حق نداشت اين كلمه رو بهم بگه
زندگي روي خوشش و خيلي بهم نشون نداده
از همون بچگيم چيزاي زيادي و تحمل كردم تا به اينجا برسم
ولي جيمين خيلي راحت بهم ميگه ترسو؟!
اما نميدونه كه نميتونم !
وقتي حركتي ازم نديد اهي كشيد و بلند شد و دستاشو تو جيبش گذاشت و از پنجره اتاق بيمارستان يه بيرون خيره شد !

راوي جيمين

متنفر بودم از اين كه انقدر ضعيف و ناراحت ببينمش!
درست مثل ١١سال پيش
زماني كه با مادربزرگ اومدن و خونه بقليمون و گرفتن!
هيچ وقت قيافه ناراحت و اسيب ديدشو فراموش نميكنم
چقدر طول كشيد كه شروع به صحبت كردن كرد
الانم درست مثل ١١سال پيش شده
مهر سكوت به لباش زده
نميخوام درباره اون اتفاق ها براش بيفته!
صداي زنگ موبايلم من و به خودم اورد و از جيبم در اوردم
كارگاه كيم
_الو؟!
_افسر پارك، كسي كه به جانگ هوسوك شليك كرده و دستگير كرديم!
با اخم گفتم:
_اسمش؟!
_مين يونگي!



حال*
دكتر نام همين طور كه داشت پرونده روي ميزشو برسي ميكرد صداي در و شنيد
_بفرماييد!
_دكتر اقاي مين تشريف اوردن!
_راهنماييشون كنيد!
دكتر بلند شد و يونگي وارد شد!
چهرش مثل هميشه بي حس بود
اولين خصوصيت مشترك بين شوگا و يونگي!
سخت بود تشخيص بده ادم رو به روش شوگاست يا يونگي!
عادت شوگا بود همه رو فريب بده
حقيقتا بازيگر عالي بود
يونگي سمت دكتر رفت و احترام گذاشت و گفت:
_خيلي وقته ميگذره دكتر!
وقتي چشماي ريز شده دكتر و ديد تك خنده اي كرد و گفت:
_يونگي ام!
دكتر نام نفس راحتي كشيد و از پشت ميز خارج شد و رو به رو يونگي نشست
_خوشحالم خودتي!
يونگي سري تكون داد و دكتر شروع كرد:
_گفتي شوگا عاشق شده؟!
_نميتونم مطمعن بگم
ولي انگار واقعا عاشق شده!
_ادمي كه عاشقش شده؟!
_جانگ هوسوك !
دكتر نام دستشو سمت عينكش برد و گفت:
_ممكنه ربطي به گذشته داشته باشه؟!
_چطور؟!
_شوگا بعد اين همه سال عاشق هر كسي مياد و ميره نميشه
بعد اين مدت منطقي نيست يهو عاشق يه ادمي به اسم جانگ هوسوك بشه!
مطمعنم به گذشتت ربط داره يونگي!
يونگي بهت زده به پشت مبل تكيه داد و گفت:
_چرا اين همه مدت به فكر خودم نرسيد؟
_شايد فقط خواستي فرار كني!
_چي؟!
_يونگي هنوزم نميخواي گذشتت و بفهمي؟!
كه چه اتفاقي افتاده كه به اينجا رسيدي؟!
يونگي ميتونست حس كنه راه تنفسش داره بسته ميشه
ولي نميتونست
_دكتر ،من...از گذشته و اتفاقاي قبل ميترسم
دكتر نام سمت يونگي خم شد و گفت:
_يونگي خوب گوش كن
شوگا روز به روز داره قدرتمند ميشه
چون تمام ترسهات و پشت شوگا قايم كردي
شايد فكر كني ترس تو رو ضعيف ميكنه اما اين فقط ظاهرشه در باطن
ترس ادم و قدرتمند ميكنه
اگه به حدي برسه كه نشه كنترلش كرد شوگا تمام تو رو صاحب ميشه
و انگار يه بهونه عالي پيدا كرده كه براي هميشه باقي بمونه و اون بهونه جانگ هوسوكه!
يونگي كلافه دستي به سر دردناكش كشيد و گفت:
_نميدونم ......واقعا نميدونم
اين حس ترس داره سلول به سلول بدنم تكثير ميشه
نميدونم كه ميتونم از پسش بر بيام يا نه!
دكتر نام دست سرد شده يونگي رو گرفت و فشرد و گفت:
_با هيپنوتيزم اروم اروم همه چيز و متوجه ميشيم
اينكه چه اتفاقي برات افتاد و چيكار كردي كه شخصيت شوگا به وجود اومده!
يونگي سري تكون داد و موافقت كرد !
_مطمعنم وقتي حقيقت و بفهمي ميتوني تحملش كني
و بلاخره متوجه واقعيت زندگيت ميشي!
اين حقه توهه يونگي اين شخصيت و زندگي توهه نزار شوگا به راحتي تو رو از خودت بگيره!

حدود يك ربع بعد دكتر نام امضا اخر و به برگه دستش زد و بلند شد و پرده هاي سرتاسر اتاق و كشيد و سمت يونگي كه روي صندلي راحتي مخصوص مريض دراز كشيده بود و چشماشو بسته بود رفت
كنار صندلي نشست و با صداي ارومي گفت:
_اماده اي يونگي؟!
_بله!
دكتر نام ادامه داد:
_ميخوام اول بفهميم علت ترست چيه؟
منشا اصلي شخصيت شوگا بخاطر چيه!
يونگي زمزمه كنان تاييد كرد و دكترنام ساعت و در اورد و جلوي چشماي يونگي حركت داد
يونگي چشماش كم كم گرم شد و حرفاي دكتر و زمزمه كنان ميشنيد


راوي يونگي*

چشمام و باز كردم و به فاجعه رو به روم خيره شدم
دوباره نه
اتش داشت ساختمون و تو خودش ميكشيد
اتش نشان ها با شتاب سمت ساختمون ميرفتن
نه ،نميتونم
اروم عقب عقب رفتم
ميخواستم از اين صحنه فرار كنم
نه نميتونم دوباره ببينمش
خواستم رومو برگردونم كه .....
با چشماي ناباور خودم و ديدم كه سمت ميني دوويدم
و بعد از اون سمت اتش نشان ها رفتم
دوباره داشت تكرار ميشد
با پاهاي لرزون جلو رفتم
ديدمش
جنازشو داشتن مياوردن
بغض بدي تو گلوم بزرگ و بزرگتر ميشد
دستش از رو بدنش افتاد و دستبند تو دستش و ديدم
چشمام ميسوخت
به خودم نگاه كردم
چقدر ناباور
_واقعا تحمل واقعيت و داري؟!
اين صداي تو مغزم بود
از تو اينه ماشين شوگا رو ديدم كه تكيه داده بود و با پوزخند زمزمه كرد
:
_يونگي،
تو نميتوني
لازم نيست واقعيت و بفهمي
لازم نيست درد بكشي
من جاي تو تحمل ميكنم
نميخواد بعدشو بفهمي
همه چيز و بسپر به من
تو ضعيف تر از واقعيتي
به من بسپرش و بيخيال شو!
شوگا دستشو از تو اينه سمت من دراز كرد
با چشماي اشكي و قرمزم بهش خيره بودم
با لرز سمتش حركت كردم
درست ميگفت
قلبم تحمل اين واقعيت و داشت؟!
دستمو سمتش دراز كردم
كافي بود انگشتم دستشو لمس كنه
اما
اين صداي گريه هاي كي بود؟
دستم و پس كشيدم و به پشت برگشتم
و شوگا فرياد كشيد
_اين كار و نكننننننننننننننننننن
پشت سرم
اين واقعي بود؟!
خدمتكار عمارت جانگ خانم وانگ
سمت پشتي عمارت ميدويد
دنبالش كردم
اتش قسمت پشتي كمتر بود
انگار
فقط جلوي ساختمون داشت ميسوخت
اينجا چه خبر بود؟!
خانم وانگ سريعتر دوويد
و با پاش ضربه محكمي به در پشتي اشپزخونه زد و وارد شد!
دستم و دراز كردم تا جلوي ورودش و بگيرم
اما احمقانه بود
اون نه من و ميديد نه حس ميكرد
وارد خونه شد و دستمال اب و خيس كرد و جلو صورتش گرفت و سمت زير زمين خونه رفت
صداي سگ ميومد
از پله ها پايين رفت و كليد و از جيبش بيرون كشيد
و در و باز كرد
و جيغ خفه اي كشيد و چيزي و بغلش كرد و دستمال و جلوي دهنش گذاشت
از زير زمين خارج شد و از كنارم گذشت
سگ سمتشون رفت ولي راهرو اتش گرفته پاشو سوزوند و زمين افتاد و چشماش كم كم بسته شد
به پسربچه بغلش نگاه كردم بي حال دستشو سمت سگ دراز كرد ولي ناي حرف زدن نداشت
اون
اون
_خواهش ميكنممممممممم هوسوووك چشمات و نبند الان بيرون ميريم نخواب ازت خواهش ميكنم !
و از كنارم گذشت
بهت زده گفتم:
_جانگ هوسوك؟!



يونگي از خواب پريد و به نفس نفس افتاده بود
دكتر نام ليوان اب و برداشت و دستش داد و گفت:
_بخور
يونگي ليوان و گرفت و سر كشيد
_دكتر درست ميگفتي
هوسوك بخشي از گذشته منه!
من بخاطر اون خواستم همه چيز و فراموش كنم!
هوسوك دليل ترس هامه!







خب خب بعد يه مدت طولاني برگشتم
اميدوارم از اين پارت خوشتون اومده باشه و جبران اين همه وقت😄
مراقب خودتون تو اين ايام كرونا باشيد و كمتر بيرون بريد 😖🙁❤️

Maybe ordinary, maybe attractiveOù les histoires vivent. Découvrez maintenant