Part 47

193 48 24
                                    

هوسوك با صداي نزديك شدن چيزي بهش اروم چشماشو باز كرد و با ديد تار هيونبين و ديد كه داره نزديكش ميشه.
سرش ضربه خورده و بود و گيج بود و نميتونست بفهمه اوضاع از چه قراره!
هيونبين جام شرابش و روي ميز گذاشت و روي زانو نشست و سمت هوسوك خم شد.
هوسوك گنگ نگاهش ميكرد
هيونبين لبخند زد و چاقو رو جلوي صورت هوسوك اورد.
هوسوك به برق چاقو كه از چشماش گذشت نگاه كرد.
_داري...چي..كار..م..ي كني؟!
_هيچي..فقط ميخوام باند سر تو ببرم!
سر هوسوك و از حالت تكيه در اورد و باند و بريد وگره زد.
هوسوك دستي به سرش كشيد و گفت:
_چطوري ..
_يك لحظه كنترل خودم و از دست دادم و باعث شدم اسيب ببيني.
هوسوك كم كم به ياد اورد
هول دادن شوگا ضربه خوردن سرش و افتادن شوگا روي زمين و عوض شدن شخصيتش و ظاهر شدن هيونبين،كسي كه يونگي دربارش به هوسوك هشدار داده بود.
از حالت خوابيده در اومد و نشست
_تو هيونبيني ؟!
_خوشحالم اسمم و فراموش نكردي.
_چطور..ظاهر شدي؟
هيونبين نيشخند ترسناكي زد و گفت:
_فكر نكنم دوست داشته باشي كه بفهمي .
هوسوك در سكوت بهش خيره بود و رفتارش و اناليز ميكرد
درست بود كه روانپزشك نبود ولي هوسوك يه خبرنگار حرفه اي بود و تو شغلش شناخت ادم ها حرف اول و ميزنه.
درسته هيونبين واقعا ازش متنفره ولي دليلي پيدا نميكرد.
شوگا و يونگي دوستش دارن ،جي بك هيچ حسي بهش نداره و هيونبين به طور عجيبي ازش متنفره!
همين طور كه با خودش درگير بود زنگ گوشيش حواس هوسوك و پرت كرد
از روي ميز تلفنش و برداشت و به اسم خيره شد
_بله؟
_كجايي هوسوك؟!
_خونه ..يونگي ام..
زيرچشمي به هيونبين نگاه كرد كه با شنيدن اسم يونگي بي حس برگشته بود و به هوسوك زل زده بود
_...اتفاق افتاده؟!
_همه چي مرتبه اونجا هوسوك؟!
چيز عجيبي پيش نيومده؟!
_جيمين..داري نگرانم ميكني!
_بايد همين الان ببينمت هوسوك !
هوسوك به ساعت نگاه كرد و گفت:
_باشه ادرس و برام بفرست تا غروب مرخصي ام ..الان ميام پيشت.
_باشه منتظرم.
هوسوك تلفن و قطع كرد و لباس هاش و از رو زمين برداشت و مشغول پوشيدن شد.
_با كدومشون رابطه داشتي؟!
_بايد بهت بگم؟
_برعكس دوران بچگيت خيلي شجاع تر شدي!
هوسوك پوزخندي زد و و درحالي كه اخرين دكمه پيرهن شو ميبست روي هيونبين كه رو مبل لم داده بود خم شد و دستش و تكيه داد به دسته مبل و گفت:
_دردهام من و نكشت فقط قوي ترم كرد ..
ديگه مثل گذشته پسر بي پناه و ترسو نيستم ..اين الان منم جانگ هوسوك واقعي..
كسي كه شغل ارزو بچگيشو داره ،مادربزرگ كه هميشه پشتمه و حمايتم ميكنه ،دوستايي و دارم كه هميشه باهامن و .. عاشق مين يونگي ام و مطمعن باش به يونگي كمك ميكنم كه از پس بيماريش بر بياد و خود واقعيشو پيدا كنه!
_خيلي مطمعني!
_من به يونگي ايمان دارم ..چه شوگا،جي بك و حتي تو..شخصيت هاي پراكنده يونگي هستيد .
هيونبين با لبخند تاريك سرشو جلوتر برد و گفت:
_با ادم نترس بيشتر اين بازي لذت بخش تر ميشه ..منتظر حملت ميمونم جانگ..هوسوك!





Maybe ordinary, maybe attractiveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang