Part45

272 60 50
                                    

هوسوك از تاكسي پياده شد و وارد لابي ساختمون شد
دكمه اسانسور و فشار داد و منتظر ايستاد
همون لحظه اسانسور اومد و سوار شد و دكمه 7 و زد
گلهايي كه خريده بود همراه با كيفش و با يه دست گرفت و تو اينه موهاش و مرتب كرد و به لباس هاش نگاهي كرد.
_خوبه ..
از اسانسور خارج شد و سمت واحد 14رفت.
زنگ در و زد
چند ثانيه بعد يونگي در وباز كرد
هوسوك لبخند بزرگي زد و گفت:
_سلام
_سلام ..خوش اومدي..بيا داخل
هوسوك سري تكون داد و وارد خونه شد
كفش هاش و در اورد و دمپايي هاي كه يونگي براش گذاشت و پوشيد
گلها رو سمت يونگي گرفت و گفت:
_يكم عجله اي شد ..اميدوارم دوسش داشته باشي
يونگي لبخند مليحي زد و گل و از دست هوسوك گرفت:
_لازم نبود ..خيلي قشنگن.
با هم وارد پذيرايي شدن و هوسوك روي مبل نشست
يونگي اشپزخونه رفت و گل ها رو تو گلدون گذاشت و قهوه ها رو اماده كرد و سمت هوسوك رفت
هوسوك تشكر كوتاهي كرد و كمي از قهوه نوشيد
يونگي به هوسوك نگاهي انداخت و گفت:
_چخبر ..امروز چطور بود ؟
هوسوك جاشو راحت تر كرد و گفت:
_بعد تعطيلات كار كردن عذابه..
ولي بايد كم كم باهاش كنار بيام
تو چي؟
يونگي ابرويي بالا انداخت و گفت:
_منم دارم روي اهنگ كار ميكنم ..به احتمال زياد تا اخر هفته تموم ميشه
همون لحظه صداي زنگ فر اومد و يونگي با لبخند گفت:
_مثل اينكه غذا امادست
هوسوك به يونگي كمك كرد و ميز و چيدن
_اووو فكر نميكردم همچين اشپز حرفه اي باشي
ممنون يونگي شي
يونگي از تعريف هاي هوسوك خجالت زده شد و گفت:
_كار زيادي نكردم
با هم نشستن و مشغول خوردن شدن
هوسوك نيم نگاهي به يونگي انداخت و گفت:
_خبري..از شخصيت هاي ديگت نشده؟!
يونگي مكث كرد و گفت:
_به طور عجيبي هيچ كدومشون سعي نكردن ظاهر بشن
هميشه تو اولين فرصت خودشون و نشون ميدادن..اما چند وقته سر و كلشون پيدا نميشه.
هوسوك با شك گفت:
_حتي شوگا؟
يونگي با نگاه عميق سمت هوسوك برگشت و زمزمه كرد:
_شوگا ..فكر ميكنم رفته.
هوسوك يكه اي خورد و سكوت كرد
شوگا رفته؟
نميدونست چه حسي بايد داشته باشه خوشحال باشه يا ناراحت
كسي كه انقدر تو تقلاي رسيدن بهش بود رفته؟!

هوا رو به تاريكي ميرفت
يونگي بطري سوجو رو برداشت و سمت پذيرايي رفت
هوسوك روي زمين نشسته بود و به  مبل تكيه داده بود
يونگي كنار هوسوك روي زمين نشست و بطري و سمت هوسوك گرفت
هوسوك بطري و گرفت و در شو باز كرد
تو ليوان ها سوجو و ريخت و با هم نوشيدن
مدتي گذشت و هوسوك گفت:
_يونگي..
_بله؟
_من..امروز به ديدن..قاضي چو رفتم.
يونگي با تعجب سمت هوسوك برگشت و گفت:
_چرا ؟
هوسوك سمت يونگي برگشت و به چشماش زل زد و گفت:
_چون ..ميخوام حقيقت و بفهمم.
يونگي اخمي كرد و گفت:
_انقدر..گذشته ..برات مهمه؟
هوسوك به دست مشت شده يونگي نگاه كرد و اروم دستش و گرفت و گفت:
_تو ..برام مهمي
يونگي سوالي به هوسوك نگاه كرد و هوسوك اروم گفت:
_بايد بفهمم كي داره با زندگيمون بازي ميكنه
بايد بفهميم كه تو گذشته بخاطر چي اين اشوب و به پا كردن
يونگي غمگين زمزمه كرد و گفت:
_اين..خطرناكه..ممكنه ..دوباره از دستت بدم
من حتي انقدر ..ميترسم..كه نميتونم خاطراتم و يه ياد بيارم..
هوسوك به اشكي كه ناخواسته از چشم يونگي افتاد ،با انگشت پاك كرد و گفت:
_بهت قول ميدم..هيچ وقت تركت نكنم..حتي اگه خودت بخواي..ولت نميكنم.
يونگي لبخندي زد كه با چشماي اشكيش در تضاد بود
سمت صورت هوسوك خم شد و لبهاي تر شو روي لب هاي خشك هوسوك گذاشت........
____اگه دوست نداريد نخونيد 🔞🔞🔞🔞🔞🔞_

Maybe ordinary, maybe attractiveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora