Part18

363 97 21
                                    

Flash back
در اتاق يونگي به صدا در اومد!
يونگي خواب الود صدايي از خودش در اورد و سرشو برگردوند!
بعد از مدتي يه چيزي رو دماغش حركت كرد با چشماي بسته دماغشو چين داد!
دوباره اون حس مزاحمت اومد!
غر غري كرد و دستشو بالا اورد و دماغشو گرفت!
نه انگار ولكن نبود !!
با صداي خنده هاي ريزي متوجه شد كي داره اين كار رو ميكنه !
تو جاش غلت خورد و پشتشو كرد !
پسربچه ابرو بالا انداخت و روي يونگي خم شد كه ناگهان يونگي مچ دستشو گرفت و پرتش كرد كنارش و محكم بغلش كرد و گفت:
_هي بهتره اذيت كردن و تموم كني و بزاري يكم بخوابم!
پسربچه كه جستش از يونگي كوچك تر بود وول ميخورد تا خودشو ازاد كنه با غرغر گفت:
_اگه به دل تو باشه ميخواي كل روز و تو تخت خواب باشي زود باش بيدار شوووو كلي كار داريم امروز!
يونگي با كنجكاوي چشماشو باز كرد و گفت:
_چه خبر شده؟!
پسربچه سرشو بالا اورد و به چشماي يونگي خيره شد و گفت:
_امروز فستيوال ساحلي برگذار ميشه كل مدرسه مون دارن ميرن ما هم بايد بريم خيلي خوش ميگذره!
يونگي كه اصلا ادم اجتماعي نبود چشماشو تاب داد و گفت:
_تخت عزيزم و به اون بچه هاي تو مخ ترجيح ميدم!
پسر بچه چشماشو شبيه خر شرك بزرگ كرد و بهش خيره شد و وقتي ديد يونگي محل بهش نميده شروع كرد جيغ جيغ كردن و بالا و پايين پريدن!
خب يونگي تسليم شد و با غرغر مشغول لباس عوض كردن شد!
با هم و دوش به دوش هم سمت خونه پسربچه ميرفتن!
يونگي كتاب نت موسيقيش همراهش بود و با بي حوصلگي قدم برميداشت!
به خونه رسيدن و پسر بچه كليد و به در زد و وارد خونه ويلايي شدند!
حياط بزرگ و سرسبز نشون دهنده وضع خوب مالي پسربچه رو ميداد!
يونگي اروم اروم قدم بر ميداشت و ميخواست به پسربچه برسه!
اخر كلافه شد و گفت:
_هي جانسو بهتر نيست يكم اروم بري اين همه عجله براي چيه؟!
جانسو ابرو بالا انداخت و سمت خانه دوويد و گفت:
_تا نيم ساعت ديگه فستيوال شروع ميشه من سريع ميرم لباس عوض ميكنم و ميام!
يونگي نقطه مقابل جانسو بود!
مونده بود چجوري باهاش دوست شده بود!؟
چشماشو تاب داد و به حياط خيره شد!!
كه يهو چشمش به درخت بزرگ و قطور نزديك خونه خورد كه خونه درختي براش درست كرده بودن!
يونگي با كنجكاوي سمت درخت رفت و دقيق تر نگاه كرد
فاصلش با زمين خيلي بود و يونگي ترس از ارتفاع شد و امكان نداشت اون بالا بره!
ولي چرا جانسو نامرد بهش نگفته بود همچين خونه درختي باحالي رو براش درست كرده بودن!
واقعا نااميد شده بود.
همين طور خيره به خونه درختي بود كه دست ظريفي رو ديد كه پنجره رو باز كرد !
اون شخص ناشناس سرشو بالا اورد و تا يونگي رو پايين درخت ديد سرشو دزديد!
يونگي با تعجب به اون بچه خيره شد!
چرا تا وقتي يونگي رو ديد خودشو مخفي كرد؟!
يونگي با كنجكاوي عقب رفت تا ديد بيشتري داشته باشه!
بچه رو دوزانو نشسته بود و خودشو تو تاريكي مخفي كرده بود!
يونگي هر چي سرك كشيد نتونست ببينش!
جانسو سمت يونگي رفت و گفت:
_داري چيكار ميكني؟!
يونگي سمت جانسو برگشت و گفت:
_تو خونه درختي داشتي؟!
جانسو با حرص دست يونگي رو كشيد و گفت:
_نه زياد مهم نيست متروكه هست هيچ كس داخلش نيست بهتره اون سمت نريم!
يونگي اما با شوك خواست چيزي بگه ولي وقتي برگشت و چشماي اون بچه رو ديد كه با التماس بهش خيره شده بود حرفي نزد و گذاشت جانسو به سمت بيرون هدايتش كنه!
فستيوال از اون چيزي كه فكرش و ميكرد رو اعصاب تر بود براش!
هوف كلافه اي كرد و به جانسو خيره شد كه چطور با ذوق نگاه ميكرد و جيغ ميكشيد!
واقعا جانسو بهترين ادمي بود كه ديده بود!
يونگي بچه گوشه گيري بود و با كسي زياد صحبت نميكرد و وقتي بقيه طرز صحبت كردنشو و كارهاشو ميديدن ازش بيشتر فاصله ميگرفتن!
يونگي تا٩ سالگي اصلا دوستي نداشت و زياد با ادم ها نبود بيشتر ترجيح ميداد با دفتر موسيقيش و پيانو باشه!
اما جانسو از وقتي اومده بود يونگي ادم هاي بيشتري رو ديده بود و بيشتر با بقيه ارتباط برقرار ميكرد!
ولي نه الان نميتونست ادم هاي رو اعصاب رو تحمل كنه و وقتي ديد جانسو با يكي از بچه ها خيلي گرم گرفته بود و حواسش نيست به جانسو گفت:
_هي جانسو من ميرم پارك جنگلي !
جانسو سري تكون داد!
يونگي از صندلي بلند شد!
از مراسم دور و دور تر شد و وارد پارك جنگلي شد!
وقتي جاي دنج هميشگيش رو پيدا كرد روي سبزه ها نشست !
يونگي عاشق پيانوش بود و از نت ها ميزد!
ولي خانوادش مخالف سر سخت موسيقي بودن و ترجيح ميدادن بچشون تو كسب و كار و درس باشه تا هنر!
بازم به لطف جانسو خانوادش راضي شده بودن تا يونگي پيانو رو كنار درسش داشته باشه!
يونگي هميشه ميخواست خودش اهنگ بنويسه اما ميترسيد!
نميدونست دليليش چيه اما اونقدر اعتماد بنفس نداشت دست به قلم بشه و نت ها رو بنويسه !
دفتر نت شو باز كرد و به صفحه هاي سفيد خيره شد!
اين دفتر نت و حدود ٥ سال داشت ولي خالي خالي بود!
هيچ وقت حتي يك دونه نت توش يادداشت نكرده بود!
هر وقت ميخواست بنويسه يه چيزي  جلوش و ميگرفت!
حتي جانسو نتونسته بود كاري كنه يونگي بنويسه!
كلافه از افكارش مداد و از جيبش در اورد و روي دفتر گذاشت!
همين طور نگاهش ميكرد و كلافه دادي زد و مداد و دفتر رو انداخت!

يهو صداي صحبت كردن و پشت درخت بزرگي رو شنيد!
كنجكاو به دور و اطراف خيره شد و خودشو تنها ديد!
دوباره صداي حرف زدن و شنيد!
يونگي بلند شد و اروم اروم سمت درخت رفت و نصف صورتشو كج كرد و اونور درخت و ديد!
پسربچه كوچيك و لاغري رو ديد كه سگ كوچك و پشمالو و قهوه اي رونگي رو تنه درخت نشونده بود !
و دست چپش چند برگه بود و تيكه چوبي هم در دست راستش بود!
_خب خب بينندگان عزيز همين طور كه ديديد مسئله زيست محي..ط مح..يط هومم اها محيي..طي  اه محيطي  امروزه خيلي مورد توجه قرار گرفته!
توليد و مصرف زباله و پلاستيك در سده اخير چشم گير بوده!
اون پسربچه با اون چوب دستش صحبت ميكرد و اين ور و اون ور ميرفت و سگ قهوه اي هم سر تكون ميداد طوري كه انگار متوجه كارهاي بچه ميشه!
يونگي ميديد كه پسر بچه چه طور با سختي كلمات و ادا ميكرد و هر دفعه بيش از پنج بار از يك جمله ميخوند تا درست از اب در بياد !
ولي به جاي اينكه نااميد بشه بيشتر پافشاري ميكرد تا حتما درست بگه!!
يونگي كار خودشو فراموش كرده بود و مشغول تماشاي پسر بچه شده بود!
پسربچه بعد يك ربع بحث با خودش خسته شد و خواست از تنه چوب رد بشه كه پاش گير ميكنه محكم زمين ميخوره !
سگ قهوه اي جلو مياد و شروع به واق واق ميكنه!
يونگي با حول سمت پسربچه ميره و نگران پسربچه رو برسي ميكنه تا مطمعن بشه چيزيش نشده باشه!
پسربچه با چشماي اشكي به زخم پاش كه ازش خون جاري بود نگاه ميكرد!
يونگي وقتي زخم پاشو ميبينه دوروبرشو ميبينه تا چيزي پيدا كنه تا زخمش و ببنده!
كلافه از پيدا نكردن پارچه اي پيرهن تيشرتش و ميگيره و ميكشه!
پسربچه با صداي پاره شدن پارچه سرشو بالا مياره و با يونگي چشم تو چشم ميشه!
يونگي وقتي چشماي اشنا بچه رو ميبينم با شك ميگه:
_تو؟!!!!
پسر بچه اشك هاشو پاك ميكنه و تكيه به تنه درخت ميكنه و بلند ميشه تا بره !
اما يونگي دستشو ميگيره و برش ميگردونه!
سگ قهوه اي پاچه يونگي رو ميگيره تا متوقفش كنه اما يونگي بي توجه كار خودشو ميكنه!
پسربچه با ترس سرشو برميگردونه!
يونگي سرشو خم ميكنه تا با پسرچشم تو چشم بشه اما پسر اجتناب ميكنه يونگي بيخيال روش و برميگردونه!
پسر اروم سرشو و بالا مياره كه يهو يونگي صورتشو ميگيره و بهم نگاه ميكنند!
يونگي با تعجب به پسر نگاه ميكنه كه چقدر چهره دوست داشتني داره!
_هوم من فكر كنم خونه درختي تو رو ديدم اما چرا تو جوري رفتار ميكني انگار من مزاحمم؟!
پسر حرفي نميزد و فقط خيره به يونگي بود !!
يونگي كلافه گفت:
_فكر ميكردم مزخرف ترين اخلاق و من دارم ولي انگار تو حرفه اي تري!
پسر بچه فقط مثل يك پاپي خنگ بهش خيره بود!
سگ دست از تقلا بر ميداره و اروم به كارهاي يونگي و پسربچه نگاه ميكنه!
_خب ميخواي اول بزاري من پاتو ببندم؟!
و منتظر جواب پسر ميشه!
پسر سري تكون ميده و روي تنه درخت ميشينه!
يونگي حرفه اي و با صبر و حوصله زخم پاشو ميبنده!
وقتي كارش تموم ميشه گفت:
_خب اينم از اين!
اسم من يونگيه اسم تو چيه؟!
پسر بچه با قدرداني به زخم پاش خيره ميشه و اروم زمزمه ميكنه:
_من هوسوكم!.........





:")

حتما تعجب كرديد انقدر زود اپ كردم😂
خب دليلش اينه به خودم هديه دادم اين پارت و 😂💔
از اونجايي كه هفتم تولدمه و خيلي خودشيفته هستم اين پارت فلش بك و اپ كردم تا داستان جلو بيفته 😏
خلاصه همين ديگه
اميدوارم از اين پارت خوشتون بياد💚

Sarixa

Maybe ordinary, maybe attractiveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora