Part7

440 112 10
                                    

پشت پنجره مورد علاقش نشسته بود و لپ تاب روي پاهاش بود و ماگ قهوه رو ميز بغل دستش بود
سيگار تو دستش داشت ميسوخت و دود سيگار باعث بخار گرفتن پنجره شده بود
خيره به عكس هاي قديمي بود
اولين نتي كه نوشته بود!
چقدر داغون بود نوشته اش
هيچ وقت اون صحنه ها رو فراموش نميكرد
عكس بعدي رو زد
خودش بود
لبخند تلخي گوشه لبش نشست و با درد به عكس خيره شد !
پسربچه اي كه سنش حدود ١٠سال  بود و با لبخند بزرگ و درخشان سمت دوربين برگشته بودو نور خورشيد به صورتش ميتابيد
و با دستش به خورشيد در حال غروب اشاره ميكرد
و دست ديگش اولين برگه هاي نت يونگي دستش بود!
اون خاطرات ياداور پسري بود كه بهش دوست داشتن و ياد داده بود
تا قبل اون نميدونست عاشق شدن يعني چي؟!
حق هم داشت اون فقط ١٢ سالش بود!
احمقانه بود
كي تو اون سن عاشق ميشه ؟
ولي يونگي عشق رو تو صورت پسربچه خلاصه ميكرد
وقتي به چهره اش نگاه ميكرد تو خلسه عجيبي ميرفت
تمام دردهاش و فراموش ميكرد و فقط يه چيزي رو تو اون لحظه متوجه بود
لبخند پسربچه كه رديف دندون هاش و نشون ميداد و چشم هايي كه جمع ميشد
يونگي اون و به همه چيز ترجيح ميداد
هركاري ميكرد تا اون بخنده
لبخندش زيبا بود
يونگي زماني متوجه شد كه دلباخته پسرك شده كه نوشته اي روي كتاب موردعلاقه اش ديد:
_زيباترين و حقيقي ترين عشق مال خداست چرا كه خدا عشق و محبت خود را در وجود ما قرار داده و هر كسي كه عشق خدا رو در وجودش حس كند اون وقت شيفته و دلباخته خدا و جهان ميشود!
و عشق واقعي مخصوص خداست!
و يونگي به خودش اومد و ديد تو چهره پسرك خدا رو ميبينه!

نميدونست چند دقيقه هست به عكس خيره شده كه زنگ خونه به صدا در اومد
نگاهش رو گرفت و سمت در رفت
از تو چشمي به دختري كه جعبه پيتزا دستش بود و كلاه كپ سياه رنگي سرش بود خيره شد!
در و باز كرد و دخترك بونگي رو كنار زد و درحال كه غرغر ميكرد در و بست!
_چرا انقدر طولش دادي يه در ميخواستي باز كني!
_ اگه خبر داشتم تويي اصلا زحمت به خودم نميدادم تا بيام در و باز كنم!
دخترك لبخند بزرگي زد و انگشت فاكش و بالا اورد و بهش اشاره كرد
يونگي توجهي نكرد و خودش و رو كاناپه پرت كرد
ايو پيتزاها رو ميز گذاشت و كت چرمي كه تنش بود و دراورد و خواست اويزون كنه كه چشمش به عكس تو لپ تاب افتاد
چهرش به سرعت رنگ غم گرفت!
يونگي هنوز يادش بود!
چقدر اون روزها دور بودن!
_تا كي ميخواي به عكس خيره شي؟
من ميخوام شروع كنم !
و با چشم هاش به پيتزا ها اشاره كرد و جعبه رو باز كرد
و تيكه اي برداشت و مشغول شد
ايو كتش رو اويزون كرد و خودش و كنار يونگي پرت كرد و كوكاكولا رو باز كرد و كمي نوشيد!
و به يونگي خيره شد!
يونگي از نگاه ايو كلافه شد و سمتش برگشت :
_چيزي رو صورتمه ؟
_تو هنوز داري بهش فكر ميكني؟
_بعد دو هفته اومدي خونم تا اين سوال و بپرسي؟
_نه اومدم تا بهت بگم بهتره فراموشش كني!
لبخند تلخي رو لب يونگي نشست و گفت:
_اون نيمي از وجود منه چطور انتظار داري كه خودم و فراموش كنم؟
_اين طوري فقط تو اسيب ميبيني !
يونگي تك خنده اي مسخره اي زد و گفت:
_ميدوني ايو
بعضي وقتا خيلي تو فكر فرو ميرم
كه اون چي بود ؟
كسي كه من دوستش داشتم؟
كسي كه من و نابود كرد؟
كسي كه من و به زندگي برگردوند؟
نميدونم فقط يه چيزي رو خوب ميدونم
اون روح و وجود من شد
مني كه نميتونستم حتي چند لحظه بدون اون باشم
حالا ببين
چندين ساله كه دارم به يادش زندگي ميكنم
و همين يك دليل باعث شده من بدون اسيب زدن به خودم دووم بيارم و زندگي كنم!
پس ديگه نگو اون بهم اسيب ميزنه!
ايو نفس عميقي كشيد و روش و برگردوند و به تي وي خيره شد و گفت:
_راست ميگي يادم نبود بحث در اين باره بيفايدس!
چند لحظه اي سپري شد!
جو خيلي سنگين بود
ايو بحث و عوض كرد و گفت:
كي با SBSمصاحبه داري؟
يرنگي به ساعت روبه روش خيره شد و گفت :
_ ساعت ٢بعدظهر!
_هوم پس منتظرت ميمونم!
_بهتره اين كار رو نكني دير برميگردم با كسي قرار دارم
ايو با چشماي گشاد شده از تعجب سمت يونگي برگشت:
_وات؟!!!!!!
با كي قرار داري اون وقت ؟!!
يونگي بيني ايو رو كشيد و سمت اتاق رفت تا اماده بشه
_كسي كه نجاتم داد و مثل اينكه منم نجاتش دادم!
و وارد اتاق شد و دروبست!

:")

اين عكس هم نت هاي يونگي تو واقعيت هستش:)

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

اين عكس هم نت هاي يونگي تو واقعيت هستش:)

چون قراره با شخصيت هاي جديد اشنا بشيد دوباره يه پارت رو براي معرفي شخصيت هاي جديد ميزارم

Maybe ordinary, maybe attractiveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora