Part24

308 83 47
                                    

دست به سينه نشسته بود و به فاجعه رو به روش نگاه ميكرد!
وقتي چشمش به جانگ كوك خورد چشمي چرخوند!
اصلا صحنه وارد شدنش و فراموش نميكرد !
جانگ كوك تا چشمش به يونگي خورده بود اومده بود به زور بهش چسبيده بود و مثل بچه هاي لوس پنج ساله هيونگ هيونگ ميكرد!
اين دفعه نگاهش به تهيونگ خورد كه با حرص و قيافه قرمز شده بهش خيره بود!
مثل بچه ببري بود كه هر لحظه امكان داشت بپره روش و با انگشت هاش گلو يونگي رو پاره كنه!
_چه وضعشه ،چرا انقدر اتيشي نگام ميكنه؟!
زير لب گفت و نگاهش به دوستاي هوسوك خورد كه با نامجون داشتند تو مستي ترين حالت ممكن سنگ كاغذ قيچي بازي ميكردن!
و مثل احمق ها به نظر ميرسيدن!
از لوكاس و جكسون ميگذشت هيچ وقت نميتونست قيافه لوس شده نامجون و از ياد ببره!
هميشه فكر ميكرد بالغ ترينشون نامجونه اما اشتباه ميكرد!
همين طور نگاهش و جست و جو گرانه ميچرخوند و دنبال هوسوك ميگشت!
از وقتي اومده بود انتظار داشت اولين نفر هوسوك و ببينه اما هنوز كه هنوزه پيداش نكرده بود!
چشم چرخوند و بلاخره پيداش كرد!
از دستشويي خارج شد و
در حالي كه بطري سوجو دستش بود با لبخند بزرگ سر ميكشيد !
پشت سرش تن با دماغ كبود شده كه روش كيسه يخ گذاشته بود اومد!
چشم غره وحشتناكي به هوسوك مست رفت و تنه محكمي بهش زد و رفت پيش جاني!
يونگي چشماش از بي حسي در اومد و تيز شد!
با دقت كوچك ترين حركت هوسوك و ميكاويد!
هوسوك وقتي مطمعن شد چيزي ته سوجو نمونده بطري و پايين اورد!
سنگيني نگاهي و حس كرد و برگشت و باهاش چشم تو چشم شد!
پسري كه سرتاپاش لباس سياه پوشونده بود و كلاه كپ سياه كجي رو موهاي بلوندش گذاشته بود!
_اين پسرهه چقدر اشنا ميزنه ؟!
چرا انقدر بد بهم نگاه ميكنه!
هوسوك گفت و پشتش و كرد !
يه لحظه يخش زد!
_شوگا؟!
با هول چرخيد كه تو يك قدميش ديد!
اين دفعه با پوزخند كج گوشه لبش در حالي كه به ديوار تكيه داده بود و دست چپش تو جيب شلوارش بود به هوسوك خيره بود!
هوسوك اب دهنش و قورت داد!
يونگي تكيشو برداشت و سمت هوسوك قدم برداشت و سرشو سمت گوش هوسوك خم كرد و زمزمه كرد:
_مثل اينكه ،بلاخره من و به ياد اوردي!
هوسوك گيج شده سرشو و خم كرد و بهش نگاه كرد!
_تو؟!
و خاطرات محوي از چشماش گذشت!
جيغ ،وحشت و اتش!
سرش گيج رفت و با منگي به ديوار تكيه داد و دستاشو روي سرش گذشت!
هر لحظه سر دردش شديد تر ميشد و دردش غير قابل تحمل!
_نه......
بس كن،بس كن!
داد زد و روي دو زانو افتاد!
مرد روبه روش با لبخند كثيف در حالي كه عكس ها رو تو صورت هوسوك پرت كرد دور شد!
با چشماي اشكي به عكس هاي روي زمين نگاه ميكرد و با بغض زمزمه كرد:
_مامان؟!
چشماش سياهي رفت و بيهوش شد!
پسر  سريع دو زانو نشست و جلو افتادن سر هوسوك و گرفت!
هوسوك تو بغل  شوگا بود!
شوگا با لبخند بزرگ ، به هوسوك خيره شد!
با دست چپش صورتشو نوازش كرد و تار موهاش و از چشماش كنار زد !

...................

با سردرد بدي از جاش بلند شد و خميازه كشيد!
همين طور كه بدنشو ميكشيد دور و اطرافش و نگاه كرد!
_هوممم،خونم!
يهو ياد شب قبل افتاد!
چشماش از خواب الودگي در اومد و با چشماي كاملا باز شده به اتاقش نگاه كرد!
سمت گوشيش كه رو ميز كنار تختش بود برگشت كه برگه اي رو ديد!
_ديشب بدجور مست كردي!
تقريبا بيهوش شدي !
امروز براي ساعت ٣ بايد دادگاه چو باشي ديشب كيم تهيونگ بهم گفت!
مين يونگي!
هوسوك برگه رو پايين اورد رو تخت رها كرد!
_چرا به يونگي ميگفتم شوگا؟!
ديشب چه اتفاقي افتاد!؟
از كجا يونگي سروكلش تو رستوران پيدا شد؟
هوف خدا كنه كار خجالت اوري نكرده باشم!
بايد بهش بعد دادگاه زنگ بزنم!
سرشو تكون داد و سمت سرويس رفت!

Maybe ordinary, maybe attractiveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang