اتاق چهاردهم راهروی مخفی 13:25
در اتاق به شدت باز شد و جونگ کوک به خودش لرزید
-جئون جونگ کوک
جئون جونگ کوک؟ گلوریا اونو به اسم کامل صدا زده بود؟ ولی جونگ کوک که کار اشتباهی نکرده بود.
نه از اتاقش بیرون رفته بود نه دوباره کتابهای ملکه رو دزدیده بود و نه پرده های اتاقشو کنار زده بود.
فقط مثل یه راز کوچولو توی اتاقی که توی راهروی کم رفت و آمد قصر بود نشسته بود و داشت تولد یازده سالگیش رو بدون سر صدا جشن میگرفت
... البته نه کاملا بی َسر صدا
+معذرت میخوام
نمیخواست با مظلومیت بیش از اندازش گلوریا رو تحت تاثیر قرار بده ولی دقیقا داشت همین کاررو میکرد.گلوریا نفسشو آزاد کرد و سمت جونگ کوک رفت و روبه روش زانو زد
-من نمیخوام آسیب ببینی کوک
دستشو روی گونه پسر گذاشت و توی چشمهاش خیره شد
-اگه کسی صداتو بشنوه نمیدونم چه بلایی سرمون میاد...
من نمیخوام بمیرم،یکی توی ایرلند منتظر منه. و تو قراره یه روزی کتاباتو چاپ کنی...نمیخوام با سر و صدا کردن هر دومون رو نابود کنی
جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و با اخم به زمین خیره شد
+متاسفم
-تولدت مبارک کوک. امروز میتونیم بعد از نیمه شب کیک بخوریم
+ممنونم
گلوریا بوسه ای روی گونه پسر یازده ساله اش زد و از اتاق بیرون رفت
و همین بود.
زندگی پسر بچه ای که مادرش با ول کردنش توی باغ سلطنتی اونو نابود کرده بود-امیدوارم یه روزی آزاد بشی کوک، امیدوارم بتونی فرار کنی، امیدوارم من بزارم که بری
زمزمه کرد و به سمت باغ قدم برداشت تا دنبال شاهزاده بنفش رنگش بره
***
راهروی مخفی00:12
تهیونگ قدم های آرومش رو سمت دری که همیشه توسط گلوریا مخفی شده بود برداشت و سعی کرد تا حد ممکن هیچ صدایی تولید نکنه.این قسمت از قصر تنها جایی بود که هیچ نگهبانی نداشت به جز پیر مردی که کنار ورودی باغ پشت به راهرو مینشست و اونهم اون ساعت از نیمه شب خواب بود
دستشو روی دستگیره ی در گذاشت و به آرومی پایین کشید، قفل بود.ولی این باعث نشد که بیخیال شه
تهیونگ بارها دیده بود که گلوریا چطور از اون در محافظت میکنه و حتی صداهایی از اونجا شنیده بود و الان مطمئن بود که یکی اون توئه
در باز شد و پسر بچه ای با لبخند جلوش ظاهر شد
درسته اکثر آدم های قصر رو نمیشناخت ولی اگه یه بچه هم سن و سالش اونجا بود حتما متوجهش میشد
یعنی تمام عمرش رو این تو گذرونده؟
فقط یک ثانیه زمان برد تا لبخندش جاشو به وحشت بده و به سمت عقب قدم برداره"کوکی احمق، چرا درو همینجوری باز میکنی"
-ت... ت..تو کی هستی؟گلوریا کجاستهیونگ قدمی به داخل اتاق برداشت و درو سریع بست و انگشتشو روی بینیش گذاشت
+هیششش مگه نمیخوای مخفی بمونی
-لطفا به کسی نگو من اینجام،لطفا،هرکاری بخوای میکنم
تهیونگ انگشتشو آروم پایین آورد و کمی فکر کرد، قصد نداشت از اون بچه سو استفاده کنه ولی حالا که فرصتش رو داشت چرا که نه؟+هرکاری؟
جونگ کوک با چشمای براق و خیسش سرش رو تند تند بالا و پایین کرد
+با من دوست شو
براش مهم نبود اگه اون پسر دندون خرگوشی این رو نمیخواست.
تهیونگ فقط نیاز داشت مثل بچه هایی که بیرون قصر زندگی میکنن به دوست داشته باشه و شاید بتونن باهم کتاب بخونن و بعضی وقتا شیرینی بدزدن
حالت چهره جونگ کوک جاشو به تعجب داد
"این کیه؟چرا داره چرت و پرت میگه"+چیه؟ من هیچ دوستی ندارم. بزرگترین آرزوم اینه که یه دوست داشت باشم
"دروغ گفتم. بزرگترین آرزوم اینه که خونه کاراملی داشته باشم ولی مامان گفته این ممکن نیست" البته که تهیونگ قرار نبود هیچوقت این رو به زبون بیاره
-باشه... ما الان دوستیم
با تردید گفت
چیزی که تو سر جونگ کوک میگذشت این بود که اون پسر خیلی احمق به نظر میرسه.. ولی خب چاره ای نداشتتهیونگ لبخندی زد و دستشو جلو برد
+تهیونگ
جونگ کوک دستشو بین دستاش گرفت و از نرمی دست اولین دوستش حس عجیبی بهش دست داد
-کوکی
+مثل شیرینی؟
جونگ کوک با شنیدن این حرف تازه یاد قراری که با گلوریا داشت افتاد،
گلوریا قرار بود چند دقیقه دیگه با شیرینی های مادام مارگرت توی اتاقش باشه-ت.. تو باید بری تهیونگ. لطفا برو گلوریا قراره بیاد اینجا اون نباید تورو ببینه
تهیونگ با لبخند سمت در رفت
+باشه کوکی، کارامل یا هر چیز شیرین دیگه ای
و به چشم های متعجب پسر که چیزی از حرفهاش نمیفهمید نگاه کرد و نخودی خندید
+تو عمرم یه بار شیرینی کاراملی خوردم ولی بخاطر اینکه مامان میترسید اضافه وزن پیدا کنم دیگه بهم اجازه خوردنشو نداد بی نظیر بود، شیرین و دوست داشتنی، تو منو یاد اون میندازی کوکی
لبخند زد و دستشو برای خداحافظی تکون داد
+پس خداحافظ کاراملرفت و در و پشت سرش بست و جونگ کوک رو با مغزی که جوابی برای سوالهاش نداشت و گونه هایی که داغ تر از همیشه شده بود تنها گذاشت
****
خب
من فقط نیاز داشتم این اینجا باشه و برام مهم نیست که الان قراره خونده بشه یه یک سال بعد.
قرار نیست تبلیغی براش بکنم و دنبال جذب خاننده نیستم
بیشترین دلیلم اینه که استوریم توی نوت گوشیم خاک نخوره..
💜🌿
YOU ARE READING
cafune || kookv
Historical Fictionکافونه (cafune) ، یک کلمه پرتغالی برزیلی به معنای " حرکت دادن نرم انگشتان میان موهای کسی که دوستش داری ". ولی قطره های بارون اونقدر قشنگ باعث درخشش پوستت شده بودن که انگار تو تکه ای از طبیعت بودی، متعلق به باغ گیلاسی که نور ماهش روی گونه های خیس از...