Family?

501 117 49
                                    

پسر دستش رو روی دستگیره گذاشت

جای تعجب داشت که تاحالا این قسمت از قصر رو ندیده بود

توی اون اتاق هم قرار بود یه مشت اشغال پیدا کنه
چوب های شکسته

میزهایی که دیگه بدرد نمیخوردند
بوی نم و چیزهایی از این قبیل

.
ولی این فرق می‌کرد

اون اتاق نمیتونست خالی باشه. نه تا وقتی که از توش صداهای ریز غیر قابل تشخیصی میومد

اگه جیمین اون دستگیره رو پایین میکشید چی میدید؟ چیزی که باعث خوشحالیش میشد؟یا چیزی که

متعجبش می‌کرد، شایدم چیزی که میترسوندش.

ولی هیچکدوم از اینا باعث نشد پسر دستش رو از روی دستگیره برداره و حتی باعث فشردنش شد.
قفل نبود.
جیمین در رو کامل باز کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا بفهمه چی میبینه

پسری که با یه شلوارک کرم رنگ پشت بهش درحالی که کسی رو توی آغوش گرفته بود و خون از پشت کمرش جاری بود ایستاده بود

تنها در عرض یک ثانیه دو نفر به شدت از هم جدا شدند و جیمین فهمید هر دوی اونها پسرن

ولی این تنها چیزی نبود که جیمین رو شوکه کرد
اون لحظه عجیب ترین چیز زندگیش جلوی چشم‌هاش بود

شاهزاده تهیونگ با گردنی کبود در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده و حاله قرمز رنگی دور لبهاش پخش شده. باید چیکار می‌کرد؟گریه؟التماس؟

حالا که فکر میکرد رابطه با یه همجنس گناه بزرگتری بود تا گشت وگذار توی قصر پس اگه کسی قرار بود التماس کنه اون تهیونگ بود.

"بعد از اینهمه سال یادت میره درو قفل کنی؟ احمق." تهیونگ ترس توی چشم‌هاش رو پشت خشمی که خودش هم به کارساز بودنش شک داشت پنهان کرد و با دستهای مشت شده سمت جیمین رفت و با یک حرکت اونرو داخل اتاق کشید و در رو بست

جیمین متعجب به نفس نفس افتاد.

قطعا تهیونگ میکشتش اون ناخواسته چیزیو دیده بود که نباید میدید پس هر کی بود صد در صد اونو میکشت دیگه نمیخواست تهیونگ به پاش بیوفته. فقط میخواست بره.

تموم شد جیمین. کارت تمومه

تهیونگ دستش رو توی موهای پسر فرو کرد

-چی میخوای؟

نمیخواست پسر روبه روش رو اذیت کنه ولی چاره ای نداشت باید کمی میترسید

وقتی جواب ندادن جیمین که در واقع زبونش بند اومده بود دید موهاش رو توی مشتش کشید و باعث بغض کردن جیمین شد ولی همچنان صدایی ازش در نیومد، اون پسر زیادی ترسیده بود

-غذا؟ پول؟ لعنتی حرف بزن

مسلما صداش بالا نرفت اما جدیت توی صداش کار خودش رو کرد

cafune || kookvWhere stories live. Discover now