-هی تو!
جنی سرشو برمیگردونه*
ب..بامنین؟
-آره با تو ام
-تو پارتنر شوگا نیستی؟
+ب..بله..
-بیا اینجا
جنی چند قدم به سمت نیمکت برمیداره
-بشین!
جنی آروم کنار اونمرد میشینه تعجب کرده بود که اون کیه چون کلاه داشت و فضا تاریک بود
بارون داشت کمکم تند میشد
-بازیت خیلی خوب بود، تبریک میگم
+ام..ممنونم
-هی نیازی به تشکر نیست
جنی دستاشو روی بازوهاش کشید*
-سردته؟
+نه ممنون..
-پوزخند* سوییشرتشو در اورد و نزدیک جنی رفت اونو روی شونه هاش انداخت
+ممنونم نیازی نیست من دیگه باید..
-سسسسس* کاری نکردم که همش تشکر میکنی!
جنی سرشو پایین انداخت و شروع به بازی کردن با گوشه لباسش شد
-کلاهشو در اورد و کنار گذاشت* جنی ثانیه ای سرشو بالا اورد و فوری دوباره سرشو برگردوند
اون واقعا کیم تهیونگه که کتشو داده بهم!؟
باورم نمیشه..
ته: خب من دیگه میرم ،بلند میشه *
جنی: ممنونم بابت..
ته: میتونی نگهش داری. و رفت..
جنی با فکری مشغول شروع به قدم برداشتن طرف اتاقش کرد.
وارد اتاق شد
آیرین: تا الان کجا بودی؟ داشتم نگرانت میشدم.
صب کن ببینم!اون..اون سوییشرت مال کیم تهیونگه؟
جنی؟چ..چی؟ نه..
آیرین: حالا به منم دروغ میگی؟ خودم امشب دیدمش که اون سوییشرت تنش بود
جنی: خب شاید شبیه همه..اشتباه میکنی..من خیلی خستم، شب بخیر
'فردا'
"پیام از طرف گروه اعلامیه"
مدل پارتنر مین یونگی لطفا ساعت ده شب بخش فیلم برداری باشید.(برای ضبط سولو)
جنی رفت نهارشو بخوره و یکم اون اطراف بگرده
بعد از نهار رفت اتاقش تا بره سوییشرت تهیونگ رو برداره و ببره بهش برگردونه
سوییشرت رو توی یه کیسه کوچیک گذاشت
نمیدونست توی کدوم اتاقه برای همین مجبور بود روی همه در ها رو بخونه
بالاخره اتاقش رو پیدا کرد
نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد و منتظر موند
بعد ازچند ثانیه در باز شد
تهیونگ با دیدن جنی متعجب شد ، صداشو صاف کرد و گفت:
کاری داری؟
جنی: ببخشید که مزاحم شدم، لباستونو اوردم..و کیسه رو بالا اورد
تهیونگ نگاهی به دور و بر انداخت و دست جنیو گرفت و داخل اتاق برد و در و بست
چند ثانیه به چشماش زل زد و گفت:
اگه کسی میدید..خوب نمیشد..ممنون که برش گردوندی
جنی تعظیم کرد و خواست درو باز کنه کهتهیونگ دستشو روی دست جنی قرار داد و گفت:
بزار اول ببینم کسی نباشه،بعد برو
درو باز کرد ،کمی اطراف رو نگاه کرد، کسی نبود درو باز کرد تا جنی بره
جنی از اتاق خارج شد و رفت
براش عجیب بود که تهیونگ انقدر باهاش خوب برخورد میکنه
رفت توی محوطه و گرم مطالعه شد
چند ساعتی گذشت،به ساعتش که نگاه کرد دید ساعت داره ده میشه.
با عجله کتابو چپوند تو کیفش و بلند شد و شروع به دویدن کرد
همینطور که میدوید به یکی برخورد کرد..