متوجه نشد که همونطور کنار جنی خوابش برد
صبح با صدای زنگ در بیدار شدن
تهیونگ از چشمی نگاه کرد
×هی جنی شوگاعه، اگه میخوای برو تو اتاق در و ببند
-اوه باشه
×در و باز کرد*
×هی یون اینجا چیکار میکنی
+باید حرف بزنیم ته
×بیا تو
+ته از ای تاحالا پاشنه بلند میپوشی؟
×چی؟اهان..اونا..برای یه پروژه بود ..چطور مگه؟
+هیچی..فککردم..فک کردم پای جنی دیدمشون
×برات آبجو بیارم؟
+نه...فقط بشین
×خب بگو میشنوم
+من..احساس گناه میکنم که جنی انقد یهویی ..میدونی که چی میگم
×خب آره..تو باید سعی کنی.. اونو به یاد بیاری
+اما..نمیدونم..خیلی سر درگمم
+علاقه ای بهش ندارم اما اون بچه..
×یون شما زندگی خوبی داشتین..عکساتونو،خاطراتتونو برات تعریف میکنم
اما الان نه نظرت چیه فردا شب شام ببینمت؟
+سرشو تکون داد*خوبه..میبینمت
و از خونه بیرون رفت
×جنی میتونی بیای بیرون
-اون..راجب من حرف میزد؟
×سرشو تکون داد*
×میگفت که از اینکه تنهات گذاشته احساس گناه میکنه
-سرشو پایین انداخت
-ممنون که دیشب کمکم کردی..
-من دیگه میرم
×خب وایسا با هم میریم کمپانی
-باشه
حین راه یه پاپاراتزی عکسی از اونا منتشر کرد و تیتر اون و نوشت:آیا کیم جنی و مین یونگی از هم جدا شدن؟
آیا کیم جنی و کیم تهیونگ با هم قرار میگذارند؟
_________________________________________
-جنی توی اتاقش رفت و پشت میز نشست
شوگا وارد اتاق جنی شد و روی صندلی نشست
-جنی بی اعتنا به اون مشغول کارش بود
+هی..بابت حرفای دیروزم..معذرت میخوام
-جنی همچنان به کارش ادامه میداد و به شوگا اعتنایی نمیکرد
شوگا قلنج گردنشو شکست و از اتاق خارج شد
جنی کاملا از زندگی ناامید بود
دیگه نمیخواست زندگیشو ادامه
خسته بود از نفس کشیدن
از زندگی کردن
از مشغله روزانه
از همه چیز
تصمیم خودش رو گرفته بود
بعد از ساعت کاری شوگا متوجه جنی شده بود که عجیب رفتار میکنه
جنی از کمپانی بیرون اومد و راه رفت و راه رفت و راه رفت..حتی نمیدونست مقصدش کجاست
شوگا و تهیونگ حین اینکه شام میخوردن شوگا سرش گیج رفت
لحظه ای چشماشو بست
صداهای نامفهومی توی سرش میپیچید
صحنه ها و حرف هاش با جنی..
همه چی داشت تکرار میشد
چشماشو باز کرد و از کمپانی بیرون اومد
با سریع ترین سرعتی که میتونست شروع به دوییدن کرد
حس میکرد جنی میتونه کجا باشه
میدویید و میدویید و میدویید..