جنی بیدار شد
نگاهی به شوگا که سانی رو در آغوش گرفته بود و هردو غرق خواب بودن کرد
دلش برای قدیم تنگ شد..
اما دیگه شوگا رو از دست داده بود..
به صورت شوگا خیره شده بود که شوگا چشماشو باز کرد
جنی فورا سرشو برگردوند
+ساعت..ساعت چنده
-9:30(شب)
-برای چی منو آوردی اینجا...؟
+ ببینم تو واقعا برای این از من جدا شدی؟
+سر همین؟
-جنی سرشو پایین انداخت
+شوگا موهایی که توی صورت جنی بود رو کنار زد
+کیم جنی..من بدون تو..
+به نظرت ممکنه؟
به چشمای هم خیره شدن
جنی سست شده بود و توی خیالات خودش شوگا رو بغل میکرد و میبوسید اما..
-آره..آره ممکنه..چرا نباشه..؟
شوگا سمت جنی اومد و لباشو روی لبای جنی گذاشت
جنی خودشو عقب کشید اما مانع شوگا نشد
بعد از چند دقیقه که از هم جدا شدن
+دیدی؟
+اگه توام دلت برام تنگ نشده بود میتونستی جلومو بگیری مگه نه؟
-جنی لبپایینشو گزید و سرشو پایین انداخت
-من..دیگه میرم..
+دیر وقته..میرسونمت..
-ممنون
اون شب گذشت..
تهیونگ شب و روز به جنی فکر میکرد اما نمیتونست بهش بگه چون اون با دوستش ارتباط داشته..
صبح روز بعد تهیونگ به سمت خونه جنی رفت
در زد..
-کیه؟!
×باز کن
-عام، آقای کیم..شما اینجا..
×گفتم تهیونگ!ن آقای کیم
×اینجام که یچیزیو بگم و برم
-میشنوم..
×یون میخواد از بند جدا بشه و بره خارج زندگی کنه..اون خیلی مسممه،اگه میخوای ببینیش امروز عصر ساعت ۶ پروازشه..میتونی خودتو برسونی
-گ..گفتین بره خارج؟
-منظورتون چیه
تهیونگ بی توجه سوار ماشین شد و رفت
جنی فورا سانی رو به همسایه سپرد و تا خونه شوگا با تمام سرعت ماشین رو روند
محکم به در میکوبید*
-مین شوگاااا
-نه قرارمون این نبودددد
-این در لعنتیو باز کنننن
شوگاخونه رو باز کرد و جنی خودشو توی آغوش شوگا انداخت
با گریه*-نرو یون تنهام نزار
+چ..چی؟
+چیزی شده؟
-لطفا نرو خارج..من ..بدون تو نمیتونم..
+کی گفته من قراره برمخارج؟
-جنی خودشو عقب کشید و اشکاشو پاک کرد
-چ..چی
-منظورت چیه..
-اما تهیونگ..
+گفتی تهیونگ؟!
+ببینم تو اونو دیدی؟
-اون گفت اگه..
-فاک گند زدم..
+ام فک کنم فهمیدم..
+چیزی نیس بیب بیا اینجا
و همو تو آغوش گرفتن*
+یا ببینم سانی کجاست؟
-سپردمش به همسایه
+بهتر نیس زود تر برگردیم؟
-سرشو تکون میده*
سوار ماشین میشن و میرن خونه جنی
سانی داشت گریه میکرد و همسایه نبود
جنی سانی رو بغل کرد و سعی کرد آرومش کنه
هر کاری میکرد آروم نمیشد
+هی بزار من امتحان کنم
شوگا سانی رو بغل کرد و بلافاصله آروم شد
چند دقیقه تکونش داد که خوابش برد
سانی رو توی تختش گذاشت و به سمت جنی رفت ..