𝒑𝒂𝒓𝒕(23)

24 1 0
                                    

نامجون در اتاق شوگا رو با عصبانیت باز کرد*
×ببینم به اون دختر بیچاره چی گفتی
+فقط بهش گفتم نیازی نیست منتظر من بمونه میتونه سراغ یکی دیگه ک خوشبختش کنه
×یونگی،یونگیییی واقعا نمیفهمم عقلت کجا رفته
×تو ده ثانیه کل امید اون دختر بیچاره رو ازش گرفتی
×بره سراع یکی دیگه؟
×اونم با یه بچه که هنوز یه سالشم نشده؟
+کیم نامجون تو دیگه ولم کن خسته شدم از بس همه میگن واقعا یادت نیس واقعا یادت نیس
+تنهام بزار
نامجون از اتاق شوگا بیرون رفت *
جنی توی خیابون ها پیاده پرسه میزد
حتی یادش رفته بود پالتوشو برداره
خیلی سردش بود
میخواست از روی جوی آب رد بشه که پاشنه کفشش گیر کرد و داشت میوفتاد که دستی دور کمرش حلقه شد و مانع افتادنش شد
-سرشو سمت کسی که گرفته بودش برگردوند
تهیونگ:چیزی نیس نترس
-جنی با سرعت خودشو از تهیونگ جدا کرد و رو به روش ایستاد
-ممنون،فکرم مشغول بود،حواسم نبود
×دستات چقدر سرده
×دختر کی تو این هوا با آستین کوتاه میاد بیرون؟
-پالتوم.. توی کمپانی جا موند..
×سوییشرتشو در آورد و روی شونه های جنی انداخت
×دیر وقته بیا سوار ماشین شو
-نه نیازی نیست..
×تهیونگ با خیره شدن بهش ،متوجهش کرد که باید سوار شه
-سوار ماشین شد
×میریم خونه من
×یکم‌ نوشیدنی خوردم
×اگر بخوام ببرمت خارج شهر ممکنه پلیس‌ بگیرتم
-جنی سرشو به نشونه تایید تکون داد
رسیدن*
×خوشومدی
-ممنونم
×جنی..نیازی نیست انقد رسمی باهام حرف بزنی..خوشم نمیاد
-باشه معذر میخوام
×بیا اینا رو بگیر،میتونی بری تو اتاق لباستو عوض کنی
-مرسی
-لباسشو عوض کرد و روی کاناپه نشست
تهیونگ کنار جنی نشست
×امروز..چیشد که انقد آشفته از کمپانی اومد بیرون
-سرشو پایین انداخت*
-لبخند عصبی ای زد و ادامه داد:
-بهم گفت منتظرش نمونم..گفت که دنبال یکی بگردم که خوشبختم کنه..
بغضش اجازه نداد باقی حرفشو بزنه
×شششش آروم باش
و جنی رو تو آغوشش گرفت
صورت جنی رو به سمت خودش برگردوند ،اشکاشو پاک کرد و به چشمای هم خیره شدن
تهیونگ نا خود آگاه داشت به جنی‌ نزدیک‌ میشد

بغضش اجازه نداد باقی حرفشو بزنه×شششش آروم باش و جنی رو تو آغوشش گرفت صورت جنی رو به سمت خودش برگردوند ،اشکاشو پاک کرد و به چشمای هم خیره شدن تهیونگ نا خود آگاه داشت به جنی‌ نزدیک‌ میشد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(به بزرگی خودتو چشمای جنی‌ و باز تصور کنین )
جنی با صاف کردن‌صداش تهیونگ رو متوجه کرد
×خودشو عقب کشید-
×ع..عذر میخوام
-مشکلی نیس
×فیلم ببینیم؟
-سرشو به نشونه تایید تکون داد*
تهیونگ فیلم و گذاشت و مشغول تماشا شدن
جنی روی کاناپه دراز کشید بود*
×این شخصیتش خیلی آدم رو مخیه
-هوم
×به جنی که غرق خواب بود نگاه کرد
تلوزیون رو خاموش کرد
از توی اتاق برای جنی پتو آورد و روش کشید
کنارش روی زمین نشست و بهش خیره شد
موهای توی صورتش رو کنار زد
لبخندی دردناک زد و برای بار هزارم افسوس خورد که نمیتونه اون رو مال خودش کنه

𝐲𝐨𝐨𝐧𝐠𝐢+𝐣𝐞𝐧𝐧𝐢𝐞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora