𝒑𝒂𝒓𝒕(13)

39 6 0
                                    

تشنه بود و برای خرید آب به یه سوپر مارکت کوچیک اون حوالی رفت
منتظر بود تا صاحب مغازه آب خنک از توی یخچال براش بیاره که یکی وارد مغازه شد
برای اینکه شناخته نشه پشتشو کرد و ایستاد
با شنیدن صدای کسی که وارد مغازه شده بود خشکش زد..
چه صدای آشنایی..
نیم نگاهی کرد ،چیزی که مقابل خودش میدید براش غیر قابل باور بود
اون زن با بچه ای که بغلش بود از مغازه بیرون رفت و در ماشین رو باز کرد
شوگا بی توجه به فروشنده از مغازه بیرون اومد و سمت ماشین دویید
دست اون زنو گرفت و اونو سمت خودش برگردوند..
اشک توی چشماش حلقه زد
-آقا دارین چیکار میکنین
-دستمو ول کنین
شوگا ماسکشو پایین کشید که جنی حیرت زده تر از اون به صورت شوگا خیره شد
شوگا جنی رو روی صندلی ماشین هل داد و خودش روی اون یکی صندلی نشست
-پیاده شو..من باید برم
+چی؟ فکر کردی بعد از اینهمه وقت که پیدات کردم..به این سادگی از خیرت میگذرم؟
+نمیدونستم ازدواج کردی..
-من؟ من ازدواج نکردم..
+پس اون بچه..
+فاک.. نکنه..
+کیم جنی یه چیزی بگو..
+حقیقت داره؟
-چیو باید بگم
-چیزی نیست که نیاز باشه بدونی
+با داد*یه کلمه بگو اون بچه از منه؟؟؟
-با داد*پس از کی میتونه باشه ها؟!
+چ..چی گفتی..
جنی زد زیر گریه
+ب..باشه چیزی نیس..آروم‌باش و دستشو روی شونه جنی گذاشت
-خودشو عقب کشید*دستتو به من نزن
-کل زندگیمو نابود کردی
-ن..نمیبخشمت..نمیبخشمت مین یونگییی
شوگا سرشو روی فرمون گذاشت
بعد از چند دقیقه سرشو‌بلند کرد و به قیافه جنی که چشماش کاملا قرمز بود نگاه کرد
+هی..
+جنی من هیچوقت به هیه حسی نداشتم
+هیچوقت...
-ربطش به من چیه؟
+جنی..
-نگاهش کرد*
+برگرد..نمیدونی‌چقد همه چی سخته..
-ما دیگه هیچوقت قرار نیست همو ببینیم مین شوگا
+قراره..
ماشین رو روشن کرد و تا مرکز شهر‌ اومد
-ببینم دیوونه شدی؟
-به پلیس زنگ میزنماا
-یونگی‌ خاهش میکنم
+شوگا بی‌ توجه به جنی دم خونه ای ماشین رو متوقف کرد
از ماشین پیاده شده و در سمت جنی رو باز کرد
+پیاده شو..
-من..
+نشنیدی چی گفتم؟
گفتم پیاده شو،الان!
-جنی با ترس سانی (بچه هه) رو‌بغل کرد و از ماشین‌پیاده‌شد
شوگا دست جنی‌ رو کشید و داخل خونه برد
+از این به بعد اینجا زندگی میکنیم!
-م..میکنیم؟
-شوگا بزار‌ برم..به خاطر سانی..
+دقیقا به خاطر سانیه که دارم‌اینکارو میکنم
+تو نمیتونی هر وقت خواستی‌بزاری‌بری کیم‌جنی!
چند لحظه به قیافه جنی که ترس ازش می‌بارید خیره شد
دلش به رحم اومد و جلوی پای جنی نشست
+هی معذرت میخوام..دوری ازت..واقعا منو عوض کرد..از من نترس باشه؟
همون موقع بچه شروع به گریه کردن کرد
-ش..شیشه شیرش..همراهم نیس..
+من میرم تو اتاق..راحت میتونی بهش شیر بدی
جنی به سانی‌شیر داد تا آروم شد
اونو روی تخت گذاشت و خودش کنارش خوابش برد
شوگا کنارشون نشست و با حسرت به قیافه جنی خیره شده بود
سرشو کنار سانی گذاشت و متوجه نشد کی خوابش برد..

راحت میتونی بهش شیر بدی جنی به سانی‌شیر داد تا آروم شد اونو روی تخت گذاشت و خودش کنارش خوابش برد شوگا کنارشون نشست و با حسرت به قیافه جنی خیره شده بودسرشو کنار سانی گذاشت و متوجه نشد کی خوابش برد

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.







𝐲𝐨𝐨𝐧𝐠𝐢+𝐣𝐞𝐧𝐧𝐢𝐞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora