Chapter 15

83 17 0
                                    


با حس دستای فردی رو پیشونیش با زحمت چشماشو باز کرد گلوخشک شده بود و با دهن نفس می‌کشید بعد اینکه دیدش واضح تر شد با سوهو روبه رو شد

-حالت خوبه؟

بی رمق سرشو کمی تکون داد

-واو پسر تو خیلی خاصی دیشب تو تب بالای 40 درجه داشتی میسوختی عجیبه الان بیدار شدی

بک دستشو ستون کرد و با کمک سوهو تونست بشینه و تازه تونست چان که گوشه اتاق به دیوار تکیه زده و بهش خیره شده رو ببینه چند ثانیه تو همون حالت موند و به چان خیره شد که صدای سهون توجهشو جلب کرد

-بالأخره بیدار شدی

-چند ساعت خوابم!؟

الان ساعت 6 غروب میشه حدودا 18 ساعت

بک چشماشو بست و فشار داد

از برنامه عقب مونده بود فقط تا فردا وقت داشت اون الماس کذایی بدزد

نگاهی به سهون انداخت

-چیزی راجب موزه فهمیدی؟

-آره...

اما حرفش با جمله چان نصفه موند

-هر دوتون برین بیرون

سوهو و سهون نگاهی به هم انداختن و بک به چان خیره شد

هر دو نفر بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفتن و چانیول و بکهیون و در سکوت تنها گذاشتن

-مشکلت چیه مگه نگفتم بهاشو میدم؟؟؟

چان تکیه شو از دیوار گرفت و قدمی به جلو برداشت

-چرا گفتی... ولی هنوز ندادی

بک بهت زده بهش نگاه کرد

-یعنی میخوای الان باهات سکس کنم؟؟

چان همون طور که رو صندلی کنار تخت بک می‌شست با حرفش خنده ای کرد

-ذهنت کلا دور سکس میچرخه تو؟؟ چه هورنی
بک اخمی کرد

-پس چی میخوای؟

- از خودت بگو... از گذشتت

-اگه نگم؟

-رو تو برای دزدیدن الماس ریسک نمیکنم

بک نفسشو صدا دار بیرون داد

-اونو که خودتم میتونی راحت پیدا کنی

-چرا خودمو به زحمت بندازم وقتی خودت میگی؟؟

چان به حدی مطمعن اینو گفت که بک فقط سکوت کرد

چند لحظه تو سکوت طی شد که این سکوت توسط بک شکسته شد

-من پسر یه زن و مرد پرفسور بودم که تو بخش هسته ای کره کار میکردن و جز مهم ترین افراد دولت بودن و تو لیست سیاه ترور و بالاخره موفق شدن بکشنشو البته از دشمن نبود از خودی بود...
اون موقع ده سالم بود و همه چیز یه شب با آتش گرفتن خونه پدر مادرم خاکستر شد
اون شب پدر مادرم مردن ولی یکی از افراد وفادار پدرم منو نجات داد و به جای امنی برد تا 14 سالگی باهاش زندگی کردم که اونم به خاطر یه بیماری نادر مرد بعدش تصمیم گرفتم که عضوی از ارتش بشم و تقریبا بعد 4 سال تونستم وارد نیروهای ویژه و مخفی بشم تو اون 4 سال خشم و نفرت به حدی جلو چشممو گرفته بود که به چیزی جز بالا رفتن فکر نمیکردم
به خاطر خشکی گلوش سرفه مانع از بیشتر حرف زدنش شد که چان بلند شد و از یخچال کوچیک کنار اتاق آب معدنی کوچیکی برداشت و سمت تخت رفت و سمت بک گرفت
بک بعد گرفتن قوطی آب آروم آروم ازش نوشیدو بعد اینکه کمی حالش جا اومد بطری سمت چان که حالا کنار تخت نشسته بود گرفت و بعد از اینکه چان بطری گرفت بک ادامه داد
-یه روز یه مأمورت بهمون داده شد که از طرف ایالت متحده بود... میخواست بهترین فرد و انتخاب کنن و وارد سازمان سیاه بکننش و تنها کسی که سالم و زنده برگشت من بودم
خواسته یا ناخواسته انتخاب شدم
ماموریت های زیادی انجام دادم ولی به خاطر خطا تو یکی از ماموریت هام پس زده شدم و بیرون شدم و به دنبال کشتنم بودن منم مرگ خودمو شبیه سازی کردم خودمو راحت کردم
بعد برگشتم به کره و با لوهان آشنا شدم و بقیشم فک کنم بدونی

Fearless Where stories live. Discover now