Chapter 21

79 18 1
                                    

همه جارو اتش گرفته بود و حرارت زیادش مانع راحت نفس کشیدن میشد
پارکت اون عمارت مجهز و بزرگ از خون به رنگ قرمز در اومده بود و جنازه افراد داخل عمارت میون رنگ قرمز خودنمایی میکرد
تنها فردی که هنوز زنده بود و نفس میکشید مرد بزرگ سالی بود که از سر و روش خون چکه میکرد و با ترس به دو پسر جوون روبه روش که ماسک سیاه رنگی زده بودن، خیره بود که یکیش قد بلند تری نسبت به اون یکی داشت و موهای تیره تری داشت و دیگری موهای روشنی به روشنیه یخ داشت و قد کوتاه تری داشت
مرد به خاطر میله فلزی که داخل پاش رفته بود و از ران پاش گذشته بود و داخل پارکت شده بود توانایی کوچکترین حرکتی رو نداشت
پسر قد کوتاه نزدیکش رفت و رو زانوش نشست و فک مرد بزرگ سال به دست گرفت و فشار و صورتشو رو به رو صورت خودش قرار داد و با چشمای پرخشم و وحشی بهش خیره شد
-منو به خاطر بسپر...
مطمعن باش تا ته جهنمم بری خودم میام سراغت و بد تر از الان تیکه تیکت میکنم
مرد با وحشت به چشماش خیره بود و توی اون جهنم اتش خون توی رگ هاش یخ زده بود
بک تقریبا به دو نفر قبلی هم همین حرفو زده بود و ری اکشنی مشابه دریافت کرده بود
فک مرد مقابلشو با ضرب رها کرد و همراه فرد قد بلند از اون عمارت درحال سوخت بیرون زد و به زجه زدنای افرادی که داخل عمارت زنده زنده میسوختن اهمیتی ندادن

با رسیدن به ماشین سوارش شدن و ماسکشونو دراوردن سهون ماشینو روشن کرد و زیر چشمی نگاهی به بک انداخت
-خوبی؟
بک سری تکون داد
-چانیول جدیدا خیلی مشکوک شده بهمون..
بک سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد
-اون روز که با هم این برنامه رو میریختیم با اینجاشم فکر کردیم هوم...

فلش بک
یک دو ماه قبل

دو هفته از زمانی که گچ پاشو باز کرده بود میگذشت و دیگه بدون کمک کسی راه میرفت اما هنوز کمی میلنگید
بدنش خشک شده بود و این مانع بزرگی برای انجام کاراش بود برای همین از یه هفته پیش با اجازه چان به باشگاه اختصاصی چانیول که داخل عمارت قرار داشت میرفت و بیشتر زمانشو صرف ورزش میکرد

همون طور که داشت به کیسه بوکس ضربه میزد متوجه وارد شدن فردی به داخل باشگاه شد ولی توجهی نکرد و به ضربه زدن ادامه داد و بعد چند ضربی پِیاپی ضربه اخر به حدی محکم زد که کیسه بوکس تا نزدیکی سقف رفت و برگشت
کل بدنش با عرق خیس شده بود و لباسش به تنش چسبیده بود
همون طور که دستکش های بوکسشو درمیاورد صدای دس زدن فردیو شنید
-خسته نباشی
بک به سمت سهون چرخید و حوله ای که به سمتش گرفته بودو ازش گرفت و صورت و گردنشو خشک کرد و زمزمه کرد
-ممنون...
و رفت و روی صندلی کنار دیوار نشست
سهون بطری اب برداشت و پشتش حرکت کرد و کنارش نشست و بطری ابو سمت بک گرفت
بک نگاهی به سهون انداخت و بطریو ازش گرفت و درشو بار کرد
-فکراتو کردی؟؟
سهون سری تکون داد و نگاه بکهیون روش نشست و در سکوت نگاهش کرد

Fearless Where stories live. Discover now