Chapter 22

86 19 0
                                    

چان همون طور که با ورودی تنگ بک بازی میکرد به چشماش خیره شد و نیشخندی زد و یکی از انگشتاشو واردش کرد بک اخمی کرد ولی به خاطر دردی که تو پایین تنش پیچیده بود ذره ای ناله نکرد که چان دومین انگشتشم واردش کرد و بک لبشو از داخل به حدی محکم گزید که طعم خون توی دهنش پیچید
این حرکت چان برای بکی که تا به حال کوچک ترین رابطه ایم نداشته زیادی بود خیلی هم زیاد....
-تاحالا رابطه نداشتی؟؟؟
بک با جدیت به چشمای چان خیره شد
-به تو ربطی نداره...
چان ضربه محکمی داخلش زد که باعث شد هیسی بکشه و چان پوزخندی بزنه
-هنوزم حاظر جوابی میکنی..
-ولم کن... الان امادگیشو ندارم..
-ولت نکنم چی کار میکنی؟؟
بک بدون معطلی تیغی که کنارش رو میز بود برداشت و رو رگ گردن چان گذاشت و کمی فشار داد که پوسن نازک گردنشو برید و باریکه خونی جاری شد و به چان مصمم نگاه کرد
-دیگه هیچ موقع نمیتونی باهام سکس کنی...
چان انگشتاشو از داخلش درآورد و با دست دیگش دست بکو گرفت و اخماش توهم رفت
-دیوونه شدی..
-آره من دیوونم... دیوونم که بقیه رو تیکه تیکه میکنم تا رفیقمو نجات بدم
دیوونه بودم که به تو اعتماد کردم و تو همچین وضعیتی افتادم
من یه دیوونه روانیم که الان نمیتونم قول سکسم باهاتو انجام بدم چون تمام افکارم سمت اون لوهان عوضیه ولی نگران نباش زمانی که این داستان تموم بشه باهات سکس میکنم و اینقدر تو اون سوراخ فاکیم بکوب و خودتو خالی کن تا کل اسپرمای خشک بشه ولی الان نه لعنتی!!!
بک حرفشو با صدای نسبتا بلندی تموم کرد و با چشمای به خون نشسته به صورت خنثی تر ازهمیشه چان زل زد
دقایقی تو سکوت طی شد که چان ناگهانی دست بکو گرفت و تیغو ازش گرفت و خواست سیلی دیگه ای تو صورت بک بزنه که دستش تو هوا موند و بعد چند ثانیه پایین اوردش و بدون حرف از حموم خارج شد
با رفتن چان بک اروم سُر خورد و روی زمین نشست و سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست
تحریک نشده بود اما باسنش درد میکرد
بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد و به اوضاع خودش نگاهی انداخت و آروم شروع کرد به خندیدن
خندیدن به زندگی فاکیش و سرنوشت فاکی ترش
تا کی قرار بود اینجوری ادامه پیدا کنه؟! تا کی قرار بود کسی که ضربه میبینه اون باشه؟!...

ساعت 9 از خونش بیرون زد و سمت عمارت چانیول حرکت کرد
یک ماه مونده بود زمستون تموم بشه و هوا از همیشه سردتر بود و زمین از همیشه لغزنده تر
از موقعی که از بک جدا شد حس خوبی نداشت نمی‌دونست چرا ولی هرچی به عمارت نزدیک تر میشد نگرانی‌ بیشتر میشد
بعد از سی دقیقه رانندگی به عمارت مجلل چانیول رسید و وارد حیاط عمارت شد چند تا نفس عمیق کشید و از ماشینش پیاده شد و پله های ورودی رو بالا رفت و داخل ساختمون شد
به طرز عجیبی کسی داخل خیلی ساکت بود
کمی اطراف نگاه کرد و سمت دفتر کار چانیول رفت و با رسیدن بهش از در همیشه باز اتاق، داخلشو نگاه کرد اما چانیولو اونجا ندید
پشت سرشو کمی خاروند که صدای چانیول از پشت سرس باعث شد شکه بشه و دستشو رو قلبش گذاشت
-زود اومدی..
چان همونطور که لیوان قهوه دستش بود زمزمه کرد و به قیافه نسبتا ترسیده سهون نگاه کرد
-جن بودنم باید به لیست رفتاریت اضافه کنم.. سکتم دادی خب...
چان نگاهی به سر تا پای سهون انداخت
-از نظر من که سالمی
و از کنارش رد شد و وارد اتاق شد و روی کاناپه نشست
سهون چشماشو تو حدقه چرخوند و رفت و رو به روش نشست
-کار دیروزتون جالب بود.. البته روزای قبلم جالب بودن
سهون چند لحظه خشکش زد
-م.. منظورت چیه؟
چان نگاه سردشو بهش دوخت
-سهون میدونی از اینکه که افراد سر خود کار کنن و فکر کنن من احمقم بیزارم؟؟؟
سهون که فهمید حدسش درسته سرشو پایین انداخت و تایید کرد
-و میدونی چه بلایی سرشون میارم؟؟
سهون دوباره سرشو تکون داد که با داد چانیول سرشو بالا اورد
-وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن و از اون زبون کوفتیت استفاده کن اوه سهون!!!
-متاسفم..
-تاسفت به درد من نمیخوره...
و قهوشو مزه مزه کرد
-سری بعد بخششی در کار نیست
سهون سرشو تکون داد و ناخودآگاه نگاهش از صورت چان به گردنش رسید و بریدگی نازکی که تازگی داشت رو گردنش دید
-گردنت...
چان نیم نگاهی به سهون انداخت و دستشو رو بریدگی گردنش کشید و پوزخندی زد و زمزمه کرد
-حواستو جمع کن... نمیخوام مسئله شخصی شما دونفر ضرری به من برسونه
-حواسم هست...
-خوبه برو به کارت برس
سهون سری تکون داد و از جاش بلند شد و از اتاق چان بیرون رفت و سمت اتاق بک قدم برداشت
از راه پله بالا رفت و با رسیدن به اتاق بک در زد اما صدایی نشنید و دوباره در زد
-بک.. داخلی... دارم میام تو
و در باز کرد اما با اتاقی مرتب ولی بدون حضور بک مواجه شد و با خودش زمزمه کرد
-حتما رفته باشگاه..
از اتاق بیرون اومد و از پله ها پایین اومد و به سمت خروجی حرکت کرد
با رسیدن به حیاط به سمت باشگاه رفت
حدسش درست بود
از چند قدمی به ورودی باشگاه میتونست صدای ضربه های سنگینی که به کیسه بوکس میخوره بشنوه
با وارد شدن به باشگاه یه گوشه ایستاد و بک که رکابی مشکی پوشیده بود تماشا میکرد
اگر اونو نمیشناخت غیر ممکن بود باور که همچین پسر ظریفی همچین کارهای وحشتناکی میتونه انجام بده
بعد از نیم ساعت ضربه های پیاپی به کیسه بوکس بیچاره دستاشو رو زانوهاش گذاشت و نفس نفس زد که حوله ای روی سرش افتاد و سرشو که بالا اورد با سهون روبه رو شد
-اینقدر به خودت سخت نگیر
همون طور که بک دستکش هاشو در می‌آورد زمزمه کرد
-چانیول فهمید
-میدونم... زخم رو گردنش کار تو بود؟؟
بک زیر چشمو نگاهی به سهون انداخت
-یه اتفاق بود..
سهون سری تکون داد و به یکی از دستگاه ها تکیه داد
-کار ما نتیجه ایم داره؟؟
بک مصمم به سهون خیره شد
-داره...

Fearless Where stories live. Discover now