Chapter 30

84 19 1
                                    


جلوی یه مغازه قدیمی در یکی از محله های دور افتاده ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت و دوباره به ادرس نگاه کرد و با خودش زمزمه کرد

-اینجاست!!!!

ابرویی بالا انداخت و از ماشین پیاده شد و به سمت مغازه قدم برداشت با رسیدن به در مغازه اردم بازش کرد که صدای زنگوله ای در فضا پیچید و نگاهی به اطراف مغازه کلنگی انداخت

-سلامم~

کسی اینجا هست؟؟

وارد مغازه شد که ناگهانی پیر مردی از بغلش رد شد که باعث شد شوکه بشه و رفت و پشت میز کهنه ای ایستاد

-اقای شیائو؟؟

پیرمرد نیم نگاهی به جیمین انداخت و نگاهشو به ابزاریکه در دست داشت داد و جیمین ادامه داد

-اقای کیم شمارو معرفی کردن که...

پیرمرد همون طورکه سرش پایین بود حرف جیمینو قطع کرد

-اون پیرمرد هنوز دست از سر من برنداشته؟؟ من سفارش قبول نمیکنم برو پیش خودش

جیمین نگاهی به پیرمرد عصبی جلوش انداخت و کارت شناساییشو بیرون کشید و بهت نشون داد

-پارک جیمینم از پلیس مرکزی سئول

-عااا پس بالاخره ازم شکایت کرده نه؟؟

جیمین چشمی چرخوند حقیقتا حرف زدن باهاش سخت بود

-راجب الماس شیطان چی میدونید؟؟

با این حرف اقای شیائو کامل نگاهش کرد

-پس قضیه اینه.. پسر جوون چرا دنبال اون الماسی؟؟

-مربوط به یک پروندس ممنون میشم همکاری کنید

-مطمعنی میخوای بدونی؟؟

جیمین اخمی کرد

-منظورتون چیه؟

پیرمرد از پشت میزش بیرون اومد و همونطور ادامه داد

-قبل از تو چندین نفر اومدن و راجب همون الماس پرسیدن و تو همون هفته کشته شدن

فکر میکردم اتفاقیه...اما نبود

جیمین دنبال مرد راه افتاد که وارد اتاقی شده بود

-همشون مردن؟؟

-اره به شکل بدی هم کشته شدن... مرگشون طبیعی میرسید اما از نظر من.... طبیعی نبود

-میدونید کار کیه؟

پیرمرد خنده ای کرد

-قیافه من شبیه کاراگاه هاس؟؟

اونی که باید پیداشون کنه شمایین نه من..

جیمین لبخند نصفه نیمه ای زد

-درسته

-الماس شیطان... چی میخوای ازش بدونی؟؟

Fearless Where stories live. Discover now