"PART 2"

3.4K 270 13
                                    

کت و دامن مشکی با کفش و کیف طلایی برای جشن امشب مناسب بود . جونگکوک به طرفش اومدو جوری که یونا متوجه نشه بهش خیره شد.
اینکه زندگی اون دو با هم گره خورده و یونا این وسط فقط یه قربانیه اذیتش میکرد.
بعد از چند ثانیه کوتاه نگاهش به سر استیناش رفت و مشغول صاف کردنشون شد.

به مکان جشن رسیدن. مثل همیشه تجملاتی و شیک.حوصله ی هیچ چیز رو نداشت و فقط دوست داشت تو خونه باشه.
ذهن درگیرش خیلی وقت بود که اجازه ی تمرکز رو بهش نمیداد. از ماشین پیاده شد و خیلی بی احتیاط به اون سمت خیابون قدم زد.
صدای بوق خیلی بلندی از سمت راستش شنید و قبل از اینکه بفهمه چیشده جونگکوک مچ دستشو گرفت و یونا رو توی بغلش پرت کرد و باعث شد با ضربه نه چندان ارومی به در ماشین بخورن.
چشماش بسته و ترسیده بود.جرعت باز کردنشونو نداشت. کم کم چشماش رو باز کرد و با نگاه نگران جونگکوک به صورتش مواجه شد.

-خوبی؟چیزیت نشده؟چرا اینقدر بی احتیاطی؟؟؟

لحنش نگران بود و بلند. ولی حس امنیت رو به یونا میداد.
از بغلش بیرون اومد و و به ذهن نا آرومش لعنتی فرستاد و معذرت خواهی کردم.
جونگکوک آهی کشید و رو به یونا ایستاد

-تو باید بیشتر مراقب باشی!

با سرش تایید کرد و نفس عمیقی کشید.
سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و دستشو گرفت و به سمت مهمونی رفتن.

همه چی مثل همیشه پیش می‌رفت.
فقط تبریکای اکثریت جمعیت به یونا و جونگکوک یکم فضا رو برای دوتاشون سنگین میکرد.

جونگکوک که تا الان پیش یونا نشسته بود بلند شد و موبایلشو در اورد و همینطور که قدم میزد و از بقیه بابت تبریکاشون تشکر میکرد تماس های موبایلشو جواب میداد.

تموم زمان جشن چشمش به جونگکوک بود.وقتی صحبت میکرد میتونست عصبانیت کنترل شدشو تشخیص بده.
دلش برای جونگکوک میسوخت.به نظرش اینکه جانشین پدرت توی یه شرکت بزرگ باشی بالاخره سختیای خودشو داره و کاملا روی زندگیت تاثیر میزاره.
بعد از نیم ساعت دوباره سمت یونا اومد و دستشو جلوش گرفت.

-افتخار میدی؟

حوصلش سر رفته بود پس قبول کرد ، تازه در هر صورت رد کردنش هم کار درستی نبود اونم وقتی همه نگاه‌ها روی اون زوج متمرکز بود.

کت مشکی رنگش رو در آورد و همینطور که به سمت جونگکوک رفت دستش رو گرفت و دست راستشو و برای گذاشتن رو شونش بالا آورد اون هم دست چپش رو آروم دور کمر یونا حلقه کرد و اون صحنه ای که از نظر هر فرد رویایی بود شروع شد

فضای رقص بخاطرشون خالی شده بود و همه ی نگاه ها بهشون بود
یونا با استرس گوشه لبشو میگزید و هر از گاهی به چشمایی که روشون زوم بودن نگاه میکرد

-یونا

لحن محکم و در عین حال آروم جونگکوک باعث شد به طرفش برگرده و چشماشون رو به همدیگه قرار بگیره
اون چشما رو تا به حال با این دقت ندیده بود و تنها چیزی که میتونشت در وصفشون بگه...زیبایی محض بود.

توی کهکشان بی انتهای چشمای همدیگه بدون اینکه خودشون متوجه بشن غرق شده بودن و با ریتم ملایم آهنگ شروع کردن.

(اینجا اهنگ Run to you از Lea Michele رو پخش کنید)

قبل از اینکه بفهمن آهنگ به اخراش نزدیک شده بود .بودن در کنار این فرد حس آرامش و خوبی رو به یونا میداد ، جونگکوک منطقی تر و با ملاحظه تر از چیزی بود که انتظار داشت .

•••••••••••••••••••••••••••••••••••

*فلش بک*

-پدر اونا بهمون شک کردن
یعنی هیچ کاری نیست که بشه از این اوضاع فرار کنیم؟

بعد از مکثی نسبتا طولانی در حالی که رو به پنجره ایستاده بود و منظره ی شهر رو تماشا میکرد گفت:

|یه راه هست...

جونگکوک خیلی سریع رو به پدرش کرد و گفت :

-عالیه!میشنوم

رو به جونگکوک برگشت و گفت:

|تو باید ازدواج کنی...

______________________

این رقص ، این مهمونیا... همش نمایشی و حوصله سر بره ، اما راجب این یکی... یجورایی دوسش داشت
یونا دوست داشتنی و با اراده اس .

با اینکه بخاطر یک اشتباه وارد زندگیش شد اما برای جونگکوک با دخترایی که سعی میکردن بهش نزدیک بشن فرق داره .

ولی بیخیال کی اهمیت میده؟
اون دوتا هیچوقت نمیتونن عاشق و معشوق باشن.ازدواجی که بدون میل طرفین باشه از نظرتون چه انتهایی داره؟
حس ترحمی که نسبت به هم دارن شاید جواب این نگاها و رفتارا باشه و به نظر منطقیه.

جونگکوک داشت توی افکار پراکنده و بی انتهاش غرق میشد که با دیدن جیمین پشت جمعیت که نگران نگاه میکرد و عجله داشت به خودش اومد.

جیمین معمولا آدم خونسردی بود و به حضور توی این مهمونیا علاقه چندانی نداشت و حالا که اینجاست نشون میده...
یه اتفاقی افتاده و جونگکوک همین الان باید بره...نمیتونست وسط راه و پیش اون چشما رقصش رو با یونا قطع کنه و بره پس فقط منتظر موند و پیش خودش دعا میکرد که وضعیت اونقدر بد نباشه .

با تموم شدم آهنگ یونا رو تا میز همراهی کرد و بعد از اینکه بهش گفت باید به یه مشکلی رسیدگی کنه و نیازه جشنو ترک کنه مخالفتی نکرد.

جونگکوک سریع تر بدون اینکه جلب توجه کنه خودشو به جیمین رسوند که حالت عصبی و مضطربی داشت .
دیگه این اتفاقای ناگهانی براش عادی شده بود.

با جیمین به سمت بیرون حرکت کردن.
همون لحظه ای که چندنفر دیگه رو منتظر دید که دور تر ایستادن فهمید که این دفعه مسئله چندان خوبی پیش نیومده...

APHRODITEWhere stories live. Discover now