اینجا کمتر صدای شلیک ها به گوش میرسید اما هنوز اون بیرون درگیری شدیدی بود
با این حال وقتی برای اینکه نگران اونجا باشن نداشتن
-جیمین مطمئنی؟
درسته بخاطر اون آدم ناشناس به این سمت اومده بودن اما اینجا بیشتر از یه مخفیگاه برای اون شخص بود.
قضیه به یه غریبه درحال گذر ختم نمیشدجیمین می خواست حرفی بزنه ، اما افرادی که محاصرشون کردن و موقعیتی که پیش اومد این اجازه رو بهش نداد...
جونگکوک اسلحشو سمتشون گرفت و چرخی زد.
به هر کدوم نگاه گذرایی انداخت ، جیمین و سه نفر دیگه که تونسته بودن خودشونو به اون دوتا برسونن باهاشون تو محاصره گیر افتاده بودن.ترسیده بود... یاد اتفاقات جالبی نمیتونست بیوفته ، وقتی که تو یه باند خلافکار باشی ، راستش دیگه قرار نیست تو همچین مواقعی یاد چیزای خوبی بیفتی
بعضی خاطرات تلخ تر از اونین که به راحتی بشه فراموششون کرد... اما این باعث نمیشد که خودشو ببازه!
-جیمین این یه تله نیست ، نقشه اصلیشون برای بدست آوردن اون اطلاعات این نیست!
تموم اون چیزی که نمیتونست نادیدش بگیره همین بود ، باید میدونست اینو هم حساب کردن که جونگکوک و افرادش میتونن از نقشه فرعی اولشون فرار کنن!
اون لعنتیا با اون کامیون که محموله بار امشب رو جابه جا میکرد و محموله ۲۴ که کنسل شده بود... فقط میخواستن زمان بخرن ، یا حتی تو بهترین حالت... جونگکوک رو شکار کنن!با ضربه ای که به پشت پاش خورد اخی گفت و خم شد.
اسلحش از دستش افتاد و تا خواست برش داره از دسترسش خارج شد.سر پا ایستاد و با حالت تدافعی به سرعت برگشت و مشتی به صورت کسی زد که پشت سرش قرار داشت.
مشتشو دفع کرد ،این حرکت بی سابقه بود!
جانگکوک سریع ضربه دیگه ای زد و همین باعث شد تا اون فرد به روی زمین بیافته...پنج نفر به چهارده نفر...
همینطور که مبارزه میکردن و با مشتاشون خون رو به دهن و صورت حریفشون هدیه میکردن ، درگیری شدید تر میشد...مبارزه سختی بود اما تو یه لحظه یکی از اونا چندتا تیر هوایی زد ، یکم بعد صدای تیر از بیرون قطع شده بود ، مثل اینکه درگیری افراد اون باند با محموله ۲۴ با فرار اونا از طریق چندتا قایق تموم شده بود و از اونجایی که اون تیر ها برای افراد بیرون ، نگران کننده بود ، تصمیم گرفتن تا به رئیسشون کمک کنن و همون موقع کامیون باعث شد افرادی که توی اون محموله مخفی شده بودن با موانع کمتری برای فرار روبه رو باشن.
بعد از تیر های هوایی که به وسیله اون شخصی که جیمین دیده بود زده شد ، چندتا ماشین از پشت کارخونه وارد شدن و هرچی از اون چهارده نفر مونده بود رو فراری دادن.
چهارنفری که با جانگکوک اومده بودن از جمله خود جیمین به شدت زخمی شده بودن و توان دنبال کردن اونارو نداشتن.
افراد جونگکوک که بیرون بخاطر شنیدن صدای ناگهانی گلوله نگران بودن ، اون گروه توی محموله که درحال فرار بودن رو رها کردن و خودشونو به کارخونه رسوندن.
تصمیم داشتن اون چهارده نفر رو دنبال کنن که جونگکوک با صدای بلند ، جوری که همه بتونن بشنون گفت
-اول زخمیارو جمع کنید باید به اونا رسیدگی شه، نباید بخاطرشون افرادمونو از دست بدیم.
از اینجا به بعد منطقه رقیبه ، خوب میدونید چقدر خطرناکه که دنبالشون کنیم!نباید اطلاعاتی رو که داشت لو میرفت از قلم انداخت ،جونگکوک برای اینکه نقشش لو نره سریع بیرون رفت ، افرادش داشتن دستوراتش رو انجام میدادن.
بیرون بوی سوختگی و تا حدودی هم خون میومد هوا ابری بود ، کسایی رو که از طریق آب فرار کرده بودن رو میتونست ببینه ، باید فکری میکرد...
کی و کجا قراره اون اطلاعات مبادله بشه؟فکر کن جونگکوک فکر کن!!!
با صدای ماشینی که از فاصله حدودا زیادی داشت رد میشد سرشو بالا اورد و پوزخند ترسناکی که تنها مختص خودش بود به صورتش اومد
شانس بدجور بهش رو آورده بود چون اون هموون محموله ۲۴ بود و براش مایه تعجب بود که چرا هنوز از این منطقه خارج نشده
خیلی ناگهانی با تمام سرعتی و توانی که داشت به سمتی دوید که احتمال میداد مسیرش با ماشین یکی بشه.
ضربان قلبش بالاترین حد ممکن بود و همچنان به دویدن ادامه میداد.
محموله اونور رودخونه و جونگکوک در نقطه مقابلش قرار داشت
جونگکوک بیشتر از این نمیتونست به ماشین نزدیک شه پس ایستاد و خیلی سریع اسلحشو مسلح کرددم...بازدم...
و تمام!!!
صدای مهیبی اون منطقه رو گرفت و طبق انتظار هدف گیریش عین همیشه فوق العاده بود و خیلی دقیق به لاستیک عقبی ماشین خورد.جونگکوک راضی از شلیک بی نقصش گوشه لبش بالا اومد و با حس پیروزی خاصی منحرف شدن محموله از جاده به رودخونه رو تماشا کرد.
افرادش خودشونو بهش رسوندن و خوشحال از پیروزی ای که مدیون رییسشون بودن ماشین واژگون شده در رودخونه رو نگاه میکردن .
جونگکوک باید برمیگشت.
بقیه کارهارو به افرادش سپرد و به سمت ماشینش رفت تا برگرده....................
با صدای زنگ تلفنش بیدار شد و نشست. دیشب روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برده بود و پتویی که روش کشیده شده بود نشون از اومدن جونگکوک میداد. تماس قطع شد و فرصت نکرد که اسم اون فرد رو ببینه .
موبایلشو برداشت و دو تا تماس از مادرشو دید.
خواست بهش زنگ بزنه که دوباره تماس گرفت...
YOU ARE READING
APHRODITE
Fanfictionآفرودیت ، داستان ازدواج اجباری ای که باعث وصل شدن سرنوشت یونا و جونگکوک به هم میشه.ولی این اونقدرا هم ساده نیست.جونگکوک و یونا آدمایی نیستن که همه فکرشو میکنن... ژانر:عاشقانه،درام،اکشن وضعیت:تمام شده