"PART 20"

1.4K 131 11
                                    

یونا عطش عجیبی از خودش نشون میداد و این تغییر سیصد و شصت درجش چیزی نبود که جونگکوک بهش عادت داشته باشه.

اتصال لب هاشونو قطع کرد و بوسه های ریزی رو خط فک و گردنش گذاشت.
یونا دستشو سمت دکمه های پیرهنش برد و ناشیانه اولی رو باز کرد.
جونگکوک چشم هاشو باز کرد و با اینکه تنها روشن کننده ی اون محیط نور مهتاب بود اما به وضوح میتونست صورت یونا رو ببینه

اون یه ادم دیگه شده بود و جونگکوک نمیتونست از هوشیار نبودنش سواستفاده کنه.اون نمیخواست براش جلوه‌گر یه پشیمونی بزرگ باشه.دست یونا که حالا داشت سمت دکمه های پایین تر میرفت رو گرفت و به چشماش نگاه کرد.

-این درست نیست...

مچ ظریف دختر رو آروم پایین آورد.با دست دیگرش کناره صورت یونا رو گرفت و گونشو نوازش کرد.

-نمیتونم بزارم اولینت اینشکلی باشه

یونا با چهره بی حسی که فریاد از خماری الکل میزد به صورت جونگکوک نگاه کرد.
یونا دست آزادشو بالا آورد و روی اجزای صورت همسرش کشید و در آخر روی لب هاش مکث کرد.

آروم پایین اومدو بوسه سطحی ای روی لبای نیمه باز یونا زد و از روی اون بلند شد.هر چقدر که با خودش کلنجار میرفت نمیتونست ریسک اینو بپذیره که اون بیشتر از قبل ازش متنفر بشه.

از پاها و کمر اونو بلند کرد و به طبقه بالا برد.روی تخت گذاشت و با کشیدن پتو روی یونا ای که حالا بشدت غرق خواب بود ، از در بیرون رفت.

.......

مشت ابی به صورتش زد و نفس عمیقی کشید.انعکاس خودشو توی اینه ی بزرگ رو به روش میدید.

همه ی اون زخم های کهنه روی تنش یاداور تلاش هاش برای زنده موندن بود و حالا یه دلیل کوچیکی برای فراموشی هر چند کوتاه گذشتش پیدا کرده بود.

حوله رو روی شونش انداخت و بیرون اومد. ما، جاشو به خورشیدی میداد که حالا سوسوی پرتو هاش از لا به لای پرده ها ، کمابیش فضای خونه رو روشن میکرد.

از دیشب نتونسته بود بخوابه و تنها چیزی که همراهیش میکرد فکر و خیال بود.

صدای زنگ موبایل توجهشو جلب کرد.با دیدن اسم جیمین روی صفحه متعجب شد.اون هیچوقت توی این ساعت ها تماسی نمیگرفت مگر اینکه موقعیت خاصی پیش اومده باشه.

-چیشده جیمین؟

+جکسون فرار کرده.

متعجب شد اما دور از انتظارش نبود.
در کمال خونسردی جواب جیمین رو داد

-مهم نیست

+چی؟؟؟

-مهم نیست اون تا ابد نمیتونه قایم شه.

از سکوت جیمین میشد تشخیص داد که بدجور تعجب کرده. جونگکوکی که از ساده ترین شرایط ساده گذر نمیکرد ، حالا بی اهمیت نسبت به فرار جکسون داشت جوابشو میداد و میگفت مهم نیست.

بدون اینکه منتظر جوابش یمونه تلفنو قطع کرد به طبقه بالا رفت تا برای بیرون رفتن آماده بشه.

........

با سردرد بدی بیدار شد. چشماشو باز تر کرد تا بتونه تشخیص بده کجاست.
اتاقش بود اما به یاد نداشت که چجوری به اونجا اومده.اخمی بخاطر فراموشی مزخرفش کرد و از جاش بلند شد .

قرار بود به دیدن پدرش بره. از موقعی که برگشته بود ذره ای اطلاع از حالش نداشت و این بی خبری چیزی نبود که دوست داشته باشه. از پله ها پایین اومدو با ندیدن جونگکوک ، اول تعجب کرد اما خداروشکر میکرد که قرار نیست باهاش چشم تو چشم بشه‌.

بدون خوردن چیزی از خونه بیرون زد و سمت ماشینش رفت تا سریعتر سمت بیمارستان بره.

توی راه سعی داشت چیزی از دیشب به یاد بیاره اما فقط حاله های ریز خاطرات بود که به یادش میومد و با کامل نشدنشون توی ذهنش لعنتی میفرستاد و به فکر کردن ادامه میداد.

شک نداشت که جونگکوک اونو به خونه اورده اما اون چرا باید دنبالش کنه؟ از کجا میدونست که اون داخل باره؟

نمیتونست بزاره اینا بی جواب بمونن . توی یه فرصت که بعدا پیش میومد همه اینارو از اون میپرسید. فعلا نباید اونو میدید .

بخاطر مسائل کاری یا چیز دیگه ای نبود . فقط نمیتونست اونو ببینه و رفتار قبلیشو باهاش داشته باشه.

.....

توی راهرو های بیمارستان قدم های تندی بر میداشت تا سریعتر به مقصدش بره.
رو به روی در مکث کرد و نفس عمیقی کشید. ماسک لبخندشو به صورت خسته و افتادش زد و وارد اتاق شد. پدرش مثل قبل روی تخت بی حرکت دراز کشیده بود و سیم های دستگاه های که بهش وصل بودن اطرافشو گرفته بود.

با دیدنش توی همون وضعیت ، لبخند محوی هم که داشت از صورتش پر کشید و برای اینکه بغضشو کنترل کنه لبشو گزید. روی صندلی کنارش نشست و دسشتو گرفت

+ من برگشتم...خوشحال کننده نیست ؟

با نگرفتن جوابی نا امیدانه سرشو پایین انداخت هوای اطرافو به ریه هاش فرستاد

-الان خوشحال تر از هرکسیم دخترم...

چشماش تا اخرین حد باز شد و سرشو بالا آورد.

+ب..بهوش اومدی؟وای خدای من

صورتش که این چند وقت رنگ شادیو به خودش ندیده بود ، حالا لبخند زیبایی داشت که نشون از خوشحالی بی اندازه ی اون لحظش بود

پدر که حالا با دیدن دخترش لبخند دندون نمایی زده بود رو به یونا گفت

-اره...چند روزی هست که بهترم. وقتی از مادرت شنیدم چه اتفاقی افتاده نگرانت بودم . اما میدونستم که از پس خودت بر میای.

دستشو سمت صورت یونا برد و نوازشش کرد.

-دختر من خیلی وقته که بزرگ شده

سرفه کوتاهی کرد و به حرفش ادامه داد

-اصلا دوست ندارم که الان این بحثو پیش بکشم اما...

یونا نگاه کنجکاوشو به حرفای پدرش داده بود

-دیدار با رئیس لیم و افرادش که توی شعبه پاریس هستن سه شنبه ی همین هفتس. من واقعا متاسفم اما میتونی به جای من به اون دیدار بری؟...

APHRODITEWhere stories live. Discover now