نمیدیدش.
هر چی میگشت اثری ازش نبود.
افرادش اونجا بودن و میگشتن ولی چیزی پیدا نمیکردن.سرش سوت میکشید و فقط تنها چیزی الان میخواست این بود که یونا رو سالم پیدا بکنه.
*نیست.هیچی نیست.انگار دود شده رفته هوا. حتی کامیون هم هیچ سرنشینی نداشته.
دو دستشو پشت سرش قلاب کرد و رو به جیمین کرد
هیچی چیزی نمیتونست بگه
بین دشمناش دنبال باعث و بانی این اتفاق میگشت ولی بدبخواهاش بیشتر از اون بودن که بتونه سریع تصمیم بگیره.-باید پیداش کنم.هرطور شده باید پیداش کنم.اون نباید قاطی این داستانا بشه....
...............
فلش بک
*اسمش جئون جونگکوکه و 24 سال سن داره. رییس باند بلَک لِوِله و ....
+برو سر اصل مطلب.چیکار باید باهاش بکنم؟
*برای همینه که مامور مورد علاقمی.
بهش نزدیک شو و از کاراش سر در بیار.نیازی به دستگیری نیست.خودتو لو نده و بزار همون آدم مظلومی باشی که به ظاهر هستییونا پوزخندی زد و همونطور که به سمت در میرفت گفت
+مظلوم؟
اوکی.مظلوم بودنو نشونتون میدمپایان فلش بک
...................
_من همونیم که از این به بعد همسرت باهاش طرفه...
سرشو عقب برد و دور صندلی یونا قدم زد
رو به روش رسید و دستشو زیر چونه یونا برد و سرشو به بالا هدایت کرد.نور لامپ پشت سرش بود و یونا هنوز نمیتونست چهرشو ببینه._از من نترس...
قراره کلی با هم خوش بگذرونیم...یونا از این بهش دست میزد و اینقدر بهش نزدیک بود حالش بد شد و سرشو کج کرد و خودشو به پشتی صندلی فشار داد.
جکسون دستشو پایین انداخت و خندید.
_اینجایی بخاطر اشتباه کوچولوی جناب جئون
جونگکوک در به در دنبالته و این مثل یه فیلم سینمایی برام لذت بخشه.
خب حالا درمورد تو
اگه دختر خوبی باشی زیاد بهت سخت نمیگیرمگفت و سمت افرادش که دم در بودن رفت.
چیزی بهشون گفت و خارج شد.یونا بازیگر خوبی بود. ولی انتظار این حرکت ناگهانی رو نداشت.
بخاطر این حتما درخواست اضافه حقوق میده.......................
نامجون در زد و وارد دفتر جونگکوک شد.
در رو پشت سرش بست و قدم زنان به سمتش رفت*جونگکوک هیچ سیگنالی از سمت موبایلش دریافت نمیکنیم.دوربین های منطقه هم به طرز عجیبی خاموش شدن.ولی من دارم سعی خودمو میکنم...
_نامجون اگه تو و تیمت نتونین پیداش کنین بهت قول نمیدم بلایی سرت نیارم
*هی با هیونگت درست صحبت کن
-من رئیسم یا تو رئیسی؟
*شوخیو بزار کنار و بهم اعتماد کن . پیداش میکنم
همون لحظه موبایل جونگکوک زنگ خورد و شماره ناشناسی روی صفحه اومد
کمی نگاه موبایلش کرد و نهایتا جواب داد*اوه سلام جئون.دلت برام تنگ نشده بود؟
بعد از شنیدن صدای جکسون از پشت تلفن عصبانیت وحشتناکی سراغش اومد و باعث شد موبایلو بیشتر تو دستش فشار بده.
_بگو...که...کار...تو...نبوده
شمرده شمرده حرف زدنش باعث میشد جکسون هم متوجه عصبانیتش بشه و این براش جالب و سرگرم کننده بود.
با لحن طنز آمیزش شروع به صحبت کرد*اتفاقا در همین مورد میخواستم باهات صحبت کنم.
باید بگم اره.کار من بوده تعجب کردی نه؟_بخاطر اون مدارک لعنتی خودتو تو بد دردسری قرار دادی وانگ...
*تند نرو.حالا که یه چیز ارزشمند پیش خودم دارم،...
چرا فقط مدارکو بگیرم؟_تو...
آدم عوضی.....حتی نامجون هم الان از جونگکوک میترسید.تا به حال اینطور ندیده بودش و هیچ ایده ای نداشت که چی باعث شده تا این حد عصبانی بشه.
*سریع میرم سر اصل مطلب.
بین یونا و باندت یکیو انتخاب کن.
بهت یه هفته فرصت میدم و امیدوارم تصمیم درستی بگیری.فعلا...تماس که تموم شد جونگکوک موبایلشو روی زمین کوبید و دستاشو روی میزش گذاشت
-اون...اون حرومزاده...
YOU ARE READING
APHRODITE
Fanfictionآفرودیت ، داستان ازدواج اجباری ای که باعث وصل شدن سرنوشت یونا و جونگکوک به هم میشه.ولی این اونقدرا هم ساده نیست.جونگکوک و یونا آدمایی نیستن که همه فکرشو میکنن... ژانر:عاشقانه،درام،اکشن وضعیت:تمام شده