"PART 12"

1.6K 159 8
                                    

نمیدیدش.
هر چی میگشت اثری ازش نبود.
افرادش اونجا بودن و میگشتن ولی چیزی پیدا نمیکردن.

سرش سوت میکشید و فقط تنها چیزی الان میخواست این بود که یونا رو سالم پیدا بکنه.

*نیست.هیچی نیست.انگار دود شده رفته هوا. حتی کامیون هم هیچ سرنشینی نداشته.

دو دستشو پشت سرش قلاب کرد و رو به جیمین کرد
هیچی چیزی نمیتونست بگه
بین دشمناش دنبال باعث و بانی این اتفاق میگشت ولی بدبخواهاش بیشتر از اون بودن که بتونه سریع تصمیم بگیره.

-باید پیداش کنم.هرطور شده باید پیداش کنم.اون نباید قاطی این داستانا بشه....

...............

فلش بک

*اسمش جئون جونگکوکه و 24 سال سن داره. رییس باند بلَک لِوِله و ....

+برو سر اصل مطلب.چیکار باید باهاش بکنم؟

*برای همینه که مامور مورد علاقمی.
بهش نزدیک شو و از کاراش سر در بیار.نیازی به دستگیری نیست.خودتو لو نده و بزار همون آدم مظلومی باشی که به ظاهر هستی

یونا پوزخندی زد و همونطور که به سمت در میرفت گفت

+مظلوم؟
اوکی.مظلوم بودنو نشونتون میدم

پایان فلش بک

...................

_من همونیم که از این به بعد همسرت باهاش طرفه...

سرشو عقب برد و دور صندلی یونا قدم زد
رو به روش رسید و دستشو زیر چونه یونا برد و سرشو به بالا هدایت کرد.نور لامپ پشت سرش بود و یونا هنوز نمیتونست چهرشو ببینه.

_از من نترس...
قراره کلی با هم خوش بگذرونیم...

یونا از این بهش دست میزد و اینقدر بهش نزدیک بود حالش بد شد و سرشو کج کرد و خودشو به پشتی صندلی فشار داد.

جکسون دستشو پایین انداخت و خندید.

_اینجایی بخاطر اشتباه کوچولوی جناب جئون
جونگکوک در به در دنبالته و این مثل یه فیلم سینمایی برام لذت بخشه.
خب حالا درمورد تو
اگه دختر خوبی باشی زیاد بهت سخت نمیگیرم

گفت و سمت افرادش که دم در بودن رفت.
چیزی بهشون گفت و خارج شد.

یونا بازیگر خوبی بود. ولی انتظار این حرکت ناگهانی رو نداشت.
بخاطر این حتما درخواست اضافه حقوق میده.

......................

نامجون در زد و وارد دفتر جونگکوک شد.
در رو پشت سرش بست و قدم زنان به سمتش رفت

*جونگکوک هیچ سیگنالی از سمت موبایلش دریافت نمیکنیم.دوربین های منطقه هم به طرز عجیبی خاموش شدن.ولی من دارم سعی خودمو میکنم...

_نامجون اگه تو و تیمت نتونین پیداش کنین بهت قول نمیدم بلایی سرت نیارم

*هی با هیونگت درست صحبت کن

-من رئیسم یا تو رئیسی؟

*شوخیو بزار کنار و بهم اعتماد کن . پیداش میکنم

همون لحظه موبایل جونگکوک زنگ خورد و شماره ناشناسی روی صفحه اومد
کمی نگاه موبایلش کرد و نهایتا جواب داد

*اوه سلام جئون.دلت برام تنگ نشده بود؟

بعد از شنیدن صدای جکسون از پشت تلفن عصبانیت وحشتناکی سراغش اومد و باعث شد موبایلو بیشتر تو دستش فشار بده.

_بگو...که...کار...تو...نبوده

شمرده شمرده حرف زدنش باعث میشد جکسون هم متوجه عصبانیتش بشه و این براش جالب و سرگرم کننده بود.
با لحن طنز آمیزش شروع به صحبت کرد

*اتفاقا در همین مورد میخواستم باهات صحبت کنم.
باید بگم اره.کار من بوده تعجب کردی نه؟

_بخاطر اون مدارک لعنتی خودتو تو بد دردسری قرار دادی وانگ...

*تند نرو.حالا که یه چیز ارزشمند پیش خودم دارم،...
چرا فقط مدارکو بگیرم؟

_تو...
آدم عوضی.....

حتی نامجون هم الان از جونگکوک میترسید.تا به حال اینطور ندیده بودش و هیچ ایده ای نداشت که چی باعث شده تا این حد عصبانی بشه.

*سریع میرم سر اصل مطلب.
بین یونا و باندت یکیو انتخاب کن.
بهت یه هفته فرصت میدم و امیدوارم تصمیم درستی بگیری.فعلا...

تماس که تموم شد جونگکوک موبایلشو روی زمین کوبید و دستاشو روی میزش گذاشت

-اون...اون حرومزاده...

APHRODITEWhere stories live. Discover now