با باز شدن در ذرات غباری که مدتی اونجا حبس شده بودن به پرواز در محدوده آفتاب در اومدن .
جونگکوک با دیدن هانسو از صندلی بلند شد و نگاهش بهش انداخت.
شانس بهش رو اورده بود و در واقع به کل دوست وفادارشو فراموش کرده بود ولی حالا با دیدنش روزنه ی امید بود که تو ذهنش سو سو میزد.*دلت برام تنگ شده بود؟
هانسو گفت و بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت و رو به پنجره پشت سر جونگکوک ایستاد.
وقتی هانسو با قدم های محکم به چند متری اون رسید سرشو بلند کرد و چهره آشنای رفیقشو دید.توی صورتش اثری از شوکه شدن نبود ، اونجا جایی بود که اجازه هر حرکت سریع و بروز هر احساسی از جمله ترس و هیجان رو از آدم میگرفت ، بخصوص کسایی که اونجا بزرگ شده بودن.
جونگکوک قبل از اینکه دوباره عمیقا به فکر فرو بره متوجه چیزی شد ، سرشو آروم بالا آورد و نگاهی به صورت هانسو که لبخند مخصوصشو به لب داشت انداخت .
*من میتونم کمکت کنم جونگکوک
جیمین بیخیال در حالی که به صندلی تکیه داده بود و به حرفاشون گوش میکرد با شنیدن این جمله سرشو به طرف اونا برگردوند و کنجکاوانه به ادامه حرفاشون گوش داد.
جونگکوک سرشو به طرف دوست قدیمیش برگردوند و رنگ نگاهش عوض شد.
چرا زودتر متوجهش نشده بود که میتونه کمکش کنه؟؟
در همون لحظه هانسو در حالی که به سمت در بر میگشت به سمت جانگکوک ایستاد و با حفظ لبخندش و با حالت جدی تری ادامه داد*من میدونم اونا کجان و مهم تر از همه میدونم یونا کجاست.
جونگکوک خواست حرفی بزنه ولی هانسو ادامه داد و پاسخ سوال توی سرشو داد
*منم آدمای خودمو دارم
و بعد چشمکی به جونگکوک زد و روی صندلیش نشست.
-ادامه بده میشنوم.
*اونا توی قسمت غربی جزیره ججو داخل یه ویلا هستن و باید جکسونو تشویق کنم .این مکان تا چند دقیقه پیش هوشمندانه بود.
جونگکوک که حالا خوشحال تر و امیدوار تر از همیشه بود با اخم جذابی که روی صورتش شکل گرفته بود خطاب به جکسون گفت
-بچرخ تا بچرخیم وانگ
حرف دیگه ای نزد و درحالی که هانسو کتشو صاف میکرد و جونگکوک گوشیشو به سمت گوشش میگرفت باهم به سمت در راه افتادند
با خبر کردن نامجون و بقیه افرادش ، دیگه خبری از یه دوراهی دو سر باخت نبود. ولی قبل از همه ی اینا باید شرکتو رو به راه میکرد.شرکتی که حالا بخاطر نبود سرپرستی بالا سرش ، به یه آشوب واقعی تبدیل شده بود.
.......................نسبتا تاریک بود ، زیر زمین بزرگی که یونا یه گوشه اون قرار داشت ، چیزی از بیدار شدنش نگذشته بود که با صدای باز شدن در یونا به سمت اون برگشت ، لباسای یک شکل و هیکل های بزرگی داشتن ؛ دوباره روز از نو و روزی از نو.
YOU ARE READING
APHRODITE
Fanfictionآفرودیت ، داستان ازدواج اجباری ای که باعث وصل شدن سرنوشت یونا و جونگکوک به هم میشه.ولی این اونقدرا هم ساده نیست.جونگکوک و یونا آدمایی نیستن که همه فکرشو میکنن... ژانر:عاشقانه،درام،اکشن وضعیت:تمام شده