"PART 14"

1.6K 132 6
                                    

با باز شدن در ذرات غباری که مدتی اونجا حبس شده بودن به پرواز در محدوده آفتاب در اومدن .

جونگکوک با دیدن هانسو از صندلی بلند شد و نگاهش بهش انداخت.
شانس بهش رو اورده بود و در واقع به کل دوست وفادارشو فراموش کرده بود ولی حالا با دیدنش روزنه ی امید بود که تو ذهنش سو سو میزد.

*دلت برام تنگ شده بود؟

هانسو گفت و بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت و رو به پنجره پشت سر جونگکوک ایستاد.
وقتی هانسو با قدم های محکم به چند متری اون رسید سرشو بلند کرد و چهره آشنای رفیقشو دید.

توی صورتش اثری از شوکه شدن نبود ، اونجا جایی بود که اجازه هر حرکت سریع و بروز هر احساسی از جمله ترس و هیجان رو از آدم می‌گرفت ، بخصوص کسایی که اونجا بزرگ شده بودن.

جونگکوک قبل از اینکه دوباره عمیقا به فکر فرو بره متوجه چیزی شد ، سرشو آروم بالا آورد و نگاهی به صورت هانسو که لبخند مخصوصشو به لب داشت انداخت .

*من میتونم کمکت کنم جونگکوک

جیمین بیخیال در حالی که به صندلی تکیه داده بود و به حرفاشون گوش میکرد با شنیدن این جمله سرشو به طرف اونا برگردوند و کنجکاوانه به ادامه حرفاشون گوش داد.

جونگکوک سرشو به طرف دوست قدیمیش برگردوند و رنگ نگاهش عوض شد.
چرا زودتر متوجهش نشده بود که میتونه کمکش کنه؟؟
در همون لحظه هانسو در حالی که به سمت در بر میگشت به سمت جانگکوک ایستاد و با حفظ لبخندش و با حالت جدی تری ادامه داد

*من میدونم اونا کجان و مهم تر از همه میدونم یونا کجاست.

جونگکوک خواست حرفی بزنه ولی هانسو ادامه داد و پاسخ سوال توی سرشو داد

*منم آدمای خودمو دارم

و بعد چشمکی به جونگکوک زد و روی صندلیش نشست.

-ادامه بده میشنوم.

*اونا توی قسمت غربی جزیره ججو داخل یه ویلا هستن و باید جکسونو تشویق کنم .این مکان تا چند دقیقه پیش هوشمندانه بود.

جونگکوک که حالا خوشحال تر و امیدوار تر از همیشه بود با اخم جذابی که روی صورتش شکل گرفته بود خطاب به جکسون گفت

-بچرخ تا بچرخیم وانگ

حرف دیگه ای نزد و درحالی که هانسو کتشو صاف میکرد و جونگکوک گوشیشو به سمت گوشش میگرفت باهم به سمت در راه افتادند
با خبر کردن نامجون و بقیه افرادش ، دیگه خبری از یه دوراهی دو سر باخت نبود. ولی قبل از همه ی اینا باید شرکتو رو به راه میکرد.شرکتی که حالا بخاطر نبود سرپرستی بالا سرش ، به یه آشوب واقعی تبدیل شده بود.
.......................

نسبتا تاریک بود ، زیر زمین بزرگی که یونا یه گوشه اون قرار داشت ، چیزی از بیدار شدنش نگذشته بود که با صدای باز شدن در یونا به سمت اون برگشت ، لباسای یک شکل و هیکل های بزرگی داشتن ؛ دوباره روز از نو و روزی از نو.

APHRODITEWhere stories live. Discover now