"PART 9"

2.3K 183 25
                                    

از بیمارستان بیرون اومدن.
ذهن یونا هنوز درگیر اتفاقای اخیر بود
‌نمیخواست توجیه کنه که قبل از اینا هم سرش خلوت بوده یا یه زندگی معمولی داشته ولی اینطور که بنظر میرسه... مدتی میشد که سرشو با مدرسه و دانشگاه و بعد از اون ، کارای شرکت پرکرده بود.
برای همین وقت نداشت به اتفاقای دور و برش فکر کنه.

نمیدونست باید از اونا تشکر کنه یا از وضعیت الان ، با این فکر لبخندی به صورتش اومد .
جونگکوک که متوجه خنده یونا شده بود با لبخندی که معلوم بود تا حدی اونو هم خوشحال کرده گفت

_وایسا ببینم شماهم بلدی بخندی؟ دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم

جونگکوک خیلی کم شوخ طبیعشو نشون میداد و همون حد کم رو وقتی میشد ببینی که یه مدت طولانی باهاش وقت میگذروندی.

به شوخی جونگکوک خندید و وقتی دوباره خندش به لبخند تبدیل شد

_دوباره که رفتی تو فکر ؛ چیزی شده؟

یونا سمت جونگکوک برگشت و گفت

+اگر تصادف بابا و اتفاقای اخیر شرکتو درنظر نگیریم ، نه

بخاطر حالت طنزی که بیانش کرده بود خنده کوتاهی کردن و جونگکوک وقتی سعی میکرد حواسش به رانندگی باشه ولی یونا رو هم نگاه کنه ادامه داد:

-دیگه فکر نمیکنم اتفاقی بتونه بیوفته

یونا با لبخند و حرکت سرش تایید کرد و گفت:

+امیدوارم

درحالی که دیگه به شرکت نزدیک میشدن ، تو ماشین مشکی رنگ جونگکوک از خیابون خنک ولی آفتابی میگذشتن

سکوت دوست داشتنی بود ، سکوتی که نشون دهنده بی اطلاعی از اتفاقات آینده بود و زیبایی در لحظه زندگی کردنو به رخ میکشید

یونا بخاطر اینکه وضعیت پدرش بهتر شده بود و مشکل جدی تهدیدش نمیکرد خیالش راحت بود و جونگکوک از اینکه میدید استرس و اضطراب یونا دیگه کمرنگ شده آسوده خاطر...

قبل از اینکه متوجه بشن به شرکت رسیده بودن ، زمان زود گذشته بود ، جونگکوک ماشین رو نزدیک در شرکت نگه داشت و رو به یونا گفت:

-یونا من میرم تا یه سری به شرکت پدرم بزنم.برای ناهار میبینمت.

یونا بعد از اینکه حرفشو تایید کرد از ماشین پیاده شد و برای جونگکوک دست تکون داد و باهاش خدافظی کرد .

زیر سایه درختا کنار پیاده رو شروع به حرکت کرد.
فاصله بین برگ های اونجا باعث میشد نور هایی که به برگ ها و زمین میرسید بدرخشن و حس خوبی رو بوجود بیارن .

همینطور که به زمین خیره شده بود با شخصی برخورد کرد .
وقتی سرشو بالا آورد تا مردی که باهاش روبه رو شده رو ببینه و عذر خواهی کنه لوگوی کنار ساعتش یه لحظه توجه یونا رو جلب کرد ولی نتونست چیزی جز رنگ بنفش و اشکال گنگ چیزی رو ببینه

مرد که یکم هول بنظر میرسید و عجله داشت به سرعت از یونا عذرخواهی کرد و یونا هم بعد تعظیم کوتاهی که چندبار تکرارش کرد عذرخواهی کرد و بعد از گذشتن از کنار اون مرد با سرعت بیشتری به سمت شرکت راه افتاد تا تو اولین روزی که این مسئولیت سنگین به عهدش گذاشته شده بود دیر نکنه

APHRODITEWhere stories live. Discover now