"PART 8"

2.4K 201 20
                                    

برای جونگکوک شنیدن اینکه پدر یونا تصادف کرده راستش،خیلی غیر منتظره بود.

اینکه اون لحظه هیچ کاری از دستش بر نمیومد دردناکه.
ولی دیگه به این اتفاقای ناگهانی عادت کرده بود.

یونا آسیب پذیر تر از اون چیزیه که فکر میکرد.

جونگکوک هم قبول داشت که هوای بارونی لذت بخشه.قدم زدن کنار یونا هم همینطور.

ولی افکار مزاحمی که اطراف مغزش همیشه در حال گردشه اوضاع رو متفاوت میکنه.

سکوت عجیبی بینشون بود و فقط صدای مردمی که در رفت و امد بودن به گوش میرسید.

یونا سکوت بینشون رو شکست و یجورایی از اون مهلکه ی سکوت نجاتشون داد

+از...از نظر تو...یه زندگی اروم چجوری میتونه باشه؟...

به صورت جونگکوک نگاه کرد و منتظر موند
نمیدونست چی بگه...
واقعا هیچ تصوری از زندگی عادی و آروم نداشت و فقط چیزی که همون لحظه به عنوان ارامش میتونست تصور کنه رو به زبون اورد

_خب...جواب دادنش برای من سخته...
ولی همینکه اینجا فارغ از همه چیز دارم قدم میزنم یه بخش کوچیک از یه زندگی ارومه...

بعد از تموم شدن حرفش به یونا نگاهی کرد.تو خودش بود و به برخورد قطرات بارون به زمین خیس زیر پاشون نگاه میکرد.

+ولی من هیچوقت یه زندگی اروم نداشتم...همیشه هر موقعی که یکم احساس زندگی میکنم اتفاقی بدتر از قبلی برای من میفته

جونگکوک واقعا درکش میکرد . اون حتی بیشتر از یونا موقعیتای بد و فاجعرو دیده بود.
همونطور که قدم میزد سر جاش ایستاد و باعث شد که یونا هم بایسته.
به طرفش برگشت و بغلش کرد.

-زندگی با ادما خوب تا نمیکنه...هیچ وقت
ولی تو بهش نشون بده که ازش قوی تری....

••••••••••

*فلش بک*

-یاااا هان سو!

✓چه زود پسرخاله میشید اقای جئون.

-باشه باشه
ببخشید مزاحم اوقاتتون شدم آقای کانگ.

با خنده گفت و صندلی کنارش نشست.
هان سو متقابلا تک خنده ای زد و نوشیدنیشو سر کشید.

-هی بیخیال

رو به بارمن کرد و سفارش دوتا نوشیدنی داد.

-اگه گوشت تلخی نکنی از این به بعد به تو هم میگم که با هم بریم.

چرخی به چشماش داد:

✓قبوله
(خنده)

••••••••

وقتی به خونه رسیدن یونا بدجوری خسته بود.
شب بخیری به جونگکوک گفت و خوابید تا برای روز نحس فردا یکم اماده باشه.
تماسایی که با جونگکوک توی روز تعطیل میگرفتن از نظرش یکم عجیب بود ولی اداره ی شرکت بالاخره سختی های خودشو داره.
به اینکه چجوری فردا بگذرونه فکر میکرد که چشماش روی هم اومد و به خواب عمیقی فرو رفت.
........

صبح با الارم ساعتش بیدار شد.ساعت حدودا ۶ صبح بود و هنوز دو ساعت وقت داشت تا به شرکت برسه.
بدون اینکه جونگکوک رو بیدار کنه به حموم رفت و بعد گرفتن یه دوش مختصر به اشپزخونه رفت تا صبحانه درست کنه.
ساعت حدودای هفت بود که کارش تموم شده بود و همون موقع جونگکوک از پله ها با صورتی که خمار خواب بود پایین اومد.

+چه سحرخیز!

یونا گفت و خنده ی کوتاهی کرد.
وقتی متوجه تیکه اش شد چشماشو ریز کرد و خنده ی دندون نمایی زد.

+بیا یکم سریعتر بریم تا به بیمارستان هم برسیم.

با سرش تایید کردو مشغول خوردن صبحانش شد.

•••••••••
*مکالمه ناشناس*

$اطلاعاتی که بهمون داده شده درسته

¢بهتره هرچه زود تر نقشمونو جدی کنیم ، حالا که قراره اون دختره شرکتو اداره کنه کار برامون خیلی راحت تر میشه تا زمانی که قرار بود مدیر رو تحت کنترل بگیریم

¶مدیر؟ هه اونور که افرادم برام اطلاعات آوردن اون دیگه تو کماست ، داشتی درمورد چی صحبت میکردی؟ مدیر؟

$شوخی بسه ،وقتی موفق شدیم وقت بیشتری برای جشن گرفتن داریم ، الان مشکلمون جونگکوکه ، اون می‌تونه کارو سخت کنه اگر بخواد تو مسائل شرکت و شرکای شرکت دخالت کنه ، مخصوصا اگر بخوایم یونا رو بیشتر تحت فشار بزاریم

¶شنیدم پدرش ، منظورم رئیس بزرگ مجموعه لِول (level) میخواد خودشو کم کم باز نشسته کنه ، قطعا قسمت زیادیش شایعست ولی اون الان با مشکلات خودش درگیره نمیتونه خطر جدیی باشه

¢ کاملا موافقم ولی نباید اینکه تحدید به حساب میادو در نظر نگیریم

$حواسشونو اول با مسائل جزئی تر پرت میکنیم ، این بهترین کاره!

$نظر شما چیه قربان؟

∆...خوبه..........طبق نقشه پیش میریم!

¶بله ، هرچه سریع تر کارو شروع میکنیم

•••••••••

پدرش رو از پشت شیشه میدید.همه ی لحظه هایی که براش میگذشت درد اور بود.
فکرای منفی ای توی ذهنش پرسه میزد که نمیتونست بیرونشون کنه.
باید میرفت شرکت...

-یونا ما باید بریم...دیرمون میشه

جونگکوک گفت و دستشو روی شونه ی یونا گذاشت

در حالی که چشمش هنوز به پدرش بود با سرش تایید کرد و بعد پشت سر جونگکوک راه افتاد.

یونا سردرگم بود...
ازدواجش...
نبود پدرش..
رئیس شدنش...
همه ی اینارو مرتبا با خودش مرور میکرد...

APHRODITEWhere stories live. Discover now