Part 2

70 17 4
                                    


« حضورت رو تو تک ب تک لحظات زندگیم حس میکنم ، درسته نیستی! ندارمت...
اما انگار هستی!
حست میکنم ، بوی عطرت ، نفس هات...
قطعا دلیل اینکه هنوز دارم به زندگیم ادامه میدم تو هستی! فقط تو
به زندگیم ادامه میدم برای بدست آوردن دوباره ات ، فقط برای تو...»

هیشکی نمی بینه ، بعد از تو میپاشم
پر میشم از خالی ، دیگه نمیتونم شکل خودم باشم
آیندمو بی تو ، ندیده میفروشم
میترسم از دوریت... از اینکه برداری دستات رو از دوشم...

با درد زیادی چشم‌ هاش رو باز کرد ، نمی تونست خوب ببینه و همه جا رو تار میدید
بعد چند بار پلک زدن تا حدودی بیناییش رو بدست آورد اما چون مکانی که توش بودن تاریک بود فقط می تونست سایه ها رو ببینه... با اینکه تو کل این مدت بی هوش یا نیمه هوشیار بود فقط تونسته بود متوجه بشه که دزیده شده اما نمی دونست چطوری؟ چه اتفاقاتی افتاد؟ کای ... کای کجاست؟؟؟ حالش چطوره؟ خودش کجاست؟ این فردی که داره موهاش رو نوازش میکنه کیه؟
نگرانی عجیبی به وجودش رخنه کرد ، با چشم های نیمه بازش و صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت :
- کای....
بکهیون با شنیدن صدای گرفته سهون ، خوشحال به صورت پسر خیره شد! همونطور که سر سهون روی پاهاش بود موهای تو پیشونیش رو کنار زد و گفت :
- بالاخره بهوش اومدی سهون! نگرانم کردی
پیشونیش رو لمس کرد ، ادامه داد :
- هنوز تب داری... اما کمتر از قبل...
سهون با شنیدن صدای بک اخم هاش تو هم رفت ، لب زد :
- بکهیون... تو....
بک پرید وسط حرف سهون ، در حالی که دوباره اشکاش جاری شده بود گفت :
- من و تو رو دزیدن...
به ناگه جای زخم مستر اوه تیر کشید ، ناله ایی کرد و از لا به لای لب های خشک شده اش با اخم گفت :
- آه... لعنت بهشون... تو... تو خوبی؟؟؟
بک بینیش رو بالا کشید :
- آره... فقط نگران تو بودم... سهون... اینا زنده مون نمیزارن!
سهون که از شدت درد به نفس نفس افتاده بود اخمش عمیقتر شد ، تیکه تیکه گفت :
- اگه...اگه قصدشون کشتن بود... همونجا...با تیر... خلاصمون میکردن... آه.... همه چی... مشکوکه!!!  آخخخخ...
دردش بیشتر شده و دستش رو محکم روی پهلوی پانسمان شده اش فشار میداد ، بکهیون با نگرانی زیاد مدام اسمش رو صدا میزد ، نمیدونست باید چی کار کنه؟؟؟ اونا رو خبر کنه؟؟؟ چی کار باید میکرد؟؟؟
در حالی که اشک میریخت شروع کرد به داد و فریاد کردن ، بعد ثانیه ایی در سوله با صدای بلند باز شد
هجوم نور زیاد باعث باریک شدن چشم های نمداره بکهیون شد ، سهون از درد فقط ناله میکرد و عرق های ریز و درشتی روی پیشونیش جا خوش کرده بود
اور کتی که به چشم خورد نشون از این بود که همون مرد دوباره اومده بود
بک سعی کرد قوی باشه ، با نگرانی اشاره کرد به سهون و گفت :
- درد داره!!!!! یه کاری کنید!
مرد با جدیت گوشیش رو از جیب اور کتش کشید بیرون و در حالی که نگاهش خیره بود به اون دو پسر زنگ زد
خیلی خشک گفت دکتر بیاد ، بی حس زانو زد کنار سهون و گفت :
- فکر میکردم قوی تر از این حرفا باشی! باید قبول کنم کیم کای سگ جون تره...
سهون با وجود درد زیادی که داشت ، همونطور که از لا به لای چشم های نیمه بازش نگاه میکرد به مرد و تونسته بود تشخیص بده کیه گفت :
- خفه...شو... ووک!
صدای قهقهه ووک فضای سوله رو پر کرد ، خنده ایی که بدتر ترس رو به جون بکهیون می انداخت و باعث غلیظ تر شدن اخم و خشم سهون می شد
به یه لحظه خنده اش قطع شد و با پوزخند خیره به سهون گفت :
- چیه؟؟ غیرتی شدی؟؟ کجا بودی تمام اون مدتی که کای توسط جانگ زجر کشید؟ خیال کردی من از هیچی خبر ندارم هان؟ برعکس فکرت ، من جز ب جز خبر دارم... چون با جانگ در ارتباط بودم! تو برنامه هاشون حضور داشتم و عشقت رو هم چندبار دیدم ، هر چند اون زیاد متوجه من نبود
با پوزخندی غلیظ تر ادامه داد :
- قرار نبود که اون از حضور من مطلع بشه!!
سهون که از درد به نفس نفس افتاده بود غرید :
- مطمئن...باش...تا نکُشمت نمی میرم...حرومزاده!
انگار که دردش زیادتر شده بود صدای ناله اش بلندتر شد :
- آههههه
درست همون لحظه بود که دکتر از در سوله وارد شد ، تا نزدیک سهون شد زانو زد کنارش و کیف لوازمش رو باز کرد! دقیقا همونجا پیرهن خونی پسر رو بالا زد و همونطور که سر سهون روی پای بکهیون شروع کرد به عوض کردن پانسمانش... ووک با پوزخندش خیره بود بهشون
بعد از عوض کردن پانسمان ، آمپولی برای اروم کردن درد بهش زد و مشغول جمع کردن لوازمش شد... حین کار گفت :
- خیلی خوب دوام آوردی پسر... هر کی جای تو بود کم می آورد و میمرد!
از روی زمین بلند شد و بعد احترامی به ووک رفت
سهون که کمی اروم شده بود و بک موهاش رو نوازش میکرد خطاب به ووک که همچنان با همون اور کت بالا سرشون ایستاده بود تیکه تیکه گفت :
- رییست ... چرا... خودشو نشون نمیده؟ آه... نکنه...‌میترسه...؟
ووک باز خنده رو مخی کرد گفت :
- مثل تو بی عرضه نیست!
سهون اخم کرد ، ووک با نیشخندی ادامه داد :
- چقدر تلاش کردی نفوذ کنی؟!!
اخم سهون از تعجب غلیظ تر شد ، ووک با همون نیشخندش دوباره گفت :
- بهت گفتم که! من از همه چی خبر دارم!
بعد زدن پوزخندی پشتش رو کرد و خیلی راحت با قدم های بلندش رفت... سهون جا خورده بود
تو چه بازیی گیر کرده بودن؟؟ از شدت تعجب و هنگ بودن دردش یادش رفته بود! با صدای غمگین بکهیون به خودش اومد :
- منظور اون عوضی چی بود سهون؟؟ یعنی چی که میخواستی نفوذ کنی؟؟
سهون نفس عمیقی همراه با درد کشید و گفت :
- آه... کمکم کن بشینم میگم بهت...
بک سری تکون داد و با احتیاط کمکش کرد بشینه ، تکیه زد به دیوار و در حالی که به نفس نفس افتاده بود زمزمه کرد :
- ممنون
بکهیون با استرس و نگرانی خیره بهش :
- بهتری؟
سهون که عرق های ریز و درشتی روی پیشونیش جا خوش کرده بود گفت :
- اره...
بک نفس آسوده ایی کشید ، بعد در حالی که باز استرس گرفته بود گفت :
- حالا بگو منظورش چی بود؟


Just For You2Where stories live. Discover now