part 5

48 16 0
                                    

بی تو من ، با چه امیدی غرق در رویا شوم؟!
همچون گلدانی که خشکیده دگر از بی کسی ...
بی تو من با چه دلیلی همره دنیا شوم؟

در حالی که همون پیرهن شطرنجی قرمز مشکی تنش بود ، با اخم غلیظ و موهای مشکی پریشونش یه چشمش رو بسته بود و با دقت به سمت هدف تیراندازی میکرد!
از صبح که تو اداره پلیس تحت تعلیم بود اصلا خونه نرفته بود! و دقیقا از صبح ، بعد اون اتفاق که نفس های لعنت شده اش جلو چان بالا نمی اومد ، اخلاقش به
طور کل تغییر کرده بود...
اخم بین ابروهاش از بین نمی رفت ، کم حرف میزد
، سرسنگین شده بود...
و همین تغییر رفتارش رو همه متوجه شده بودن! چان ، ته و کوک...
چانیول مبهوت نگاهش به سمت هدف بود ، همه تیرها درست وسط هدف خورده بودن!
نیشخندی زد و برگشت سمت کای شروع کرد به دست زدن و گفت :
- خوشم اومد ، خوب یاد گرفتی !

کای اسلحه رو آورد پایین و بدون توجه به چان دوباره مشغول پر کردنش شد
چند خشاب گذاشت توش و اسلحه رو گرفت بالا سمت هدف ، مقابل چشم های سه پسر که کنارش ایستاده بودن باز هدف رو تیر بارون کرد!
همه تیرها هم درست خورده بودن به هدف ...
ته پوزخندی زده بود ، کوک هم متعجب و چان در حالی که یه ابروش رو بالا انداخته بود تا دوباره کای خواست اسلحه رو پر از خشاب کنه محکم مچ دستش
رو گرفت
خیره به چشم های نافذ پسر برنزه جدی گفت:
-عصبانیتت رو اینجوری خالی نکن!

کای با نیشخندی:
-فقط میخواستم خیالتون رو از بابت خودم راحت کنم!
اسلحه رو پرت کرد روی میز‌ مقابلشون و ادامه داد:
-منو دست کم نگیرید!

تا چان خواست حرفی بزنه کای خطاب به هردوشون گفت:
-میرم خونه ، صبح زود اینجام!

و ریلکس رفت ، چان با اخم گفت:
-نميدونم از این تغییر عجیبش خوشحال باشم یا نه !

کوک:
-قوی شدنش خیلی خوبه ، باز شده همون کای بوکسوری که آوازه اش همه جا پیچیده بود اما این تغییر اخلاقش....

تهیونگ‌چنگی به موهاش زد:
-این کای رو بیشتر می پسندم!

چانیول:
-اما من نه!

•••

از صبح که آفتاب رخ نمایان کرده بود اتفاقات جالبی نیفتاده بود ، انگار این روز ،
نحس شده بود!
چانیول با خشم جور ی داد زد که انگار اتاق لرز ید:
- میفهمی داری چی میگیییی؟

سرهنگ متقابلا فریاد کشید:
-حد خودتو رعایت کن سرگرد پارک !

چان اما انگار به کل کنترل خودشو از دست داده بود ، نمی تونست درک کنه! یعنی چی؟
غرید :
- وقتی جواب آزمایش ها منفی بوده ، یعنی اون دو نفر زندن! پس شما حق بستن این پرونده رو نداشتید و ندارید!

سرهنگ داد زد :
- تو این مورد تو تصمیم نمی‌گیری !!! پس خفه شو و از اتاق گمشو بیرون تا دستور ندادم خلع درجه ات کنن!

Just For You2Where stories live. Discover now