گذری میزنم به قفلی این روزام برای نوشتن جاست :
درست از اولین باری که رفتیدرست از اولین باری که مُردم
درست از آخرین برگی که باختیدرست از آخرین دستی که بُردم
درست از روز اول ، رفته بودی
همون روزی که من از دست رفتم
عزیزم عشق تو ، بن بست من بود
منم تا آخر بن بست رفتم
هی سر به راه تر
هی سر به زیرتر
هی گوشه گیرتر
هر لحظه خسته تر
هر لحظه تلخ تر
هر لحظه پیرتر... :(» ایتالیا ، رم ، عمارت شیومی ن «
همه نگاه ها روش بود ، کلافه لحظه ایی چشم هاش رو بسته و باز
کرد... بدون اینکه نگاهی به سهون بندازه خیره به ووک که با
پوزخند نگاهش میکرد گفت :
- نقشه مون این بود که......
بلافاصله صدای خسته و عصب ی سهون رو شنید :
- نه! کای...
و همینطور صدای خشمگین لوکاس :
- کای نباید حرف بزنی لعنتی !
ووک با همون پوزخندش فقط نظاره گر بود ، پسر برنزه نگاه خالی از حسش رو داد به لوکاس و بکهیون که بهش التماس میکردن حرفی نزنه... کم کم نگاهش رو کشید سمت سهون ... عشقش با اخم
بهش خیره بود!
اما مگه چی میخواست بشه؟؟؟ از نظر کای هیچ مشکلی نداشت که
حرف بزنه!
نفس عمیقی کشید ، نگاهش رو از سهون گرفت رو به ووک ادامه
داد :
- نقشه مون این بود به چند گروه تقسیم بشیم و اون منطقه ایی که
سهون بهمون زنگ زده بود رو جست و جو کنیم...ووک با نیشخندش در حالی که دسته به سینه ایستاده بود گوش میداد
و اوه سهون با وجود تمام درداش از شدت خشم مدام نفس های
عمیقی می کشید و با چشم های سرخش خیره مونده بود به پسر برنزه
اش....
ووک : خب ... بعدش؟
کای با ابروهای گره خورده اش :
- فعلا میخواستیم فقط اطلاعات جمع کنیم! و حالا هم که یه
گروهمون اینجاست کنارت
به یه لحظه ووک عصبی شد و مقابل پای پسر برنزه زانو زد ،
خیره بهش غرید :
- همین؟!
کای خنده ایی کرد :
- اگه نقشه دیگه ایی داشتیم الان اینجا رو به روت نبودم آقای مثلا
زرنگ!
ووک چونه پسر رو گرفت محکم فشار داد :
- بهت گفتم نمک نریز!
کای با حرص :
- اگه میخوای نمک نریزم از جلو چشمام گمشو حرومزاده!ووک که از خشم سرخ شده بود چونه کای رو بیشتر فشار داد و
فریاد زد :
- زیادی داری حرف میزنی لعنتی !
بلافاصله همونطور که چونه پسر همچنان تو دستش بود ، اون یکی
دستش رو هم آورد بالا باز بزنه تو صورت کای که صدای فریاد پسرها بلند شد و همینطور صدای گرفته و خشمگین سهون :
- ولش کن ... آشغال ! جرات نکن ... بهش دست بزنی ... پست فطرت !!!
اما ووک اینقدر خشمگین بود که نمی شنید!
کای عصبی چشم هاش
رو بسته و هر لحظه منتظر سومین سیلی بود که فریاد فردی ووک رو متوقف کرد :
- بـسـه! بیا شیومین کارت داره!نفس ها تو سینه حبس شده و ووک کلافه دستش رو آورد پایین ،
غرید :
- باز میام سراغت ...
به همراه چن و بادیگارد ها رفتن بیرون ، لوکاس چشم هاش رو باز
و بسته کرد ، حرصی گفت :
- بری دیگه برنگردی!
YOU ARE READING
Just For You2
Actionدستش رو محکم کوبید به قفسه سینه سهون و گفت : ➖ همش بخاطر عشق نحس شده من و توعه که همه تو دردسر افتادن میفهمی؟ بخاطر عشق مون ... این عشق و عاشقی از اولش هم اشتباه بود! وگرنه این همه تو دردسر نمی افتادیم! من بخاطر پاهای تو وارد این دنیای کوفتی نمی شدم...